@audio_ketabکانال (2).mp3
4.74M
#کتاب_خوان
🌺 دخترشینا 🌺
📚 چهارمین قسمت 📚
💠بر اساس خاطرات ماندگار
قدم خیر محمدی کنعان
🔷خاطره نگار :
ضرابی زاده
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندکی_درنگ
#شهید_مدافع_حرم
💠یکبار دیگر این فیلم کوتاه
را حتماً ببینید...
✅ @vaslekhooban
mahdiranaei-@yaa_hossein.mp3
16.76M
#جمعه_انتظار
#مداحی
💠چطوری راحت بخوابم...
🔹بانفس: مهدی رعنایی
✅ @vaslekhooban
17.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدون_تعارف
💠دیداری صمیمی با خانواده
شهید مدافع امنیت سروان
رضا صیادی.
✅ @vaslekhooban
#از_وصیت_شهید
🌷 متن وصیت نامه شهید
محسن برهانی
(قسمت پنجم)
💠پدرو مادر و برادران و خواهر عزیزم می دانید که چقدر رحمت شامل حالتان شده است. می دانید چه رستگاری ای در انتظار شما ست. امیدوارم انشاءالله که الله عنایت و رحمتش همانگونه که بوده، باز هم باشد و مرا قبول کند در روز سختی و هراس و وحشت واقعی که جداً انسان ذوب میشود به رحمت یکتای رحیم، به او و وعده هایی که خودش داده ، همه مون رستگار باشیم و در جوار رحمتش.افتخار بر شماست در دنیا و آخرت.
💠آهای اونهایی که از این عوالم بی خبرید، آیا گمان می کنید دست از فرزند شستن آسان است؟ هیچ چیز ، هیچ چیز جز خدا نمی تواند اینها راظاهراً ازهم جداکند. افتخار برتمام خانواده های محترم شهدا.
💠عزیزانم ، خیلی حرف زدم ، اما این وصیتنامه است.سخن آخر وصیت که انشاء الله محترم است:
عزیزان، من ظاهراً از شما جدا شده ام اما واقعاً به خدا قسم انشاء الله به شما نزدیکتر شده ام. مهمتر آیا نشنیده اید که روز قیامت همه از هم گریزانند، اما ما به خواست خدا با شادی در کنار یکدیگر هستیم. دیگر از این نزدیکتر. خدایا مراقبول کن، هر چند ناشایسته ام. آمین.
✅ @vaslekhooban
#معرفی_کتاب
📚برگی از کتاب
آن بیست و سه نفر
💠ماه رمضان💠
💢روزچهارم رمضان،نزدیکی های
غروب،صالح ازتوی حیاط زندان
آمد داخل و توی دستش شیشه
شربت پرتقال بود.
شیشه راگرفت به طرف ما و با
خوشحالی گفت:
«بچهها، این هم شربت برای
افطار!»
گفتیم:
«صالح، از کجا؟»
خندید و گفت:
«از معاملهٔ سیگار با شربت!»
عراقیها هر روزمقداری سیگار به
صالح میدادند.او درماه رمضان،
که روزه بودسیگارای اضافیاش
راجمع میکرد،به سربازان عراقی
زندان مجاور،که عموماً به سبب
فرار از جبهه گرفتار بودند، به
قیمت بالامیفروخت وبا پولش
برای ما شربت پرتقال میخرید.
آن روز، آفتاب که غروب کرد،
شربت پرتقال را در آب قوطی
مخلوط کردیم.منصوریک نصفه
لیوان شربت برای پیرمرد برد؛
امااو اصرارداشت منصورشربت
را بخورد.پیرمرد عرب، وقتی با
تعارف زیادمنصوربالاخره لیوان
شربت را سر کشید، خم شد به
طرف صالح و چیزی به اوگفت.
صالح برگشت بطرف ماو گفت:
«بچهها،میدونید حاجی چی
میگه؟»
گفتیم:
«نه.»
صالح گفت:
«میگه وقتی بچههای ایرانیا
اینقدر خوبان، بزرگتراشون
دیگه چیان»
🔶احمد یوسف زاده نویسنده
این کتاب از آزادگان سرافراز
کرمانی ست که فیلم ۲۳ نفر
براساس کتاب اوساخته شده.
✅ @vaslekhooban