#دستخط_ناب
🔷دختر سوری نوشته:
🌷ای شوالیهی ایرانی!
در این لحظه که تروریستها
به پشت شهرها رسیدند و
وحشت همهجا را گرفته،
اگر بگویند جانت را بده تا
حاج قاسم برگردد
لحظهای درنگ نخواهم کرد!
✅ @vaslekhooban
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نمآهنگ
🚩 نصرت از آنِ حزبالله است
🔹حاج صادق آهنگران
✅ @vaslekhooban
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلام_رهبری
#تلنگر
🔷امام خامنه ای:
🔻احساس ضعف شما،
موجب تشویق دشمن به
حمله ی به شماست.
✅ @vaslekhooban
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_شما
🟢اینجا،گلزارشهدای کرمان،
حضور بچه های مهدالرضا
جهت زیارت شهدا...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داعش
😳وقتی انسانهای اولیه
هواپیما می بینند...
تروریستهای تکفیری
در فرودگاه حماه...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیدار_با_رهبری
🟢درخواست یکی از عزاداران
لبنانی برای گرفتن چفیه
رهبر معظم انقلاب.
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غزه
🔻 تیراندازی ارتش صهیونیستی
به آمبولانس فلسطینی
🔴ارتش اسرائیل با تیراندازی به
یک آمبولانس در نوار غزه، اجازه
نزدیکشدن این خودرو به شهدا
مجروحان فلسطینی را نداد.
✅ @vaslekhooban
#سالروز_شهادت
🌱حُرِ انقلاب...
🔸بیشتر او را با کاباره میامی
می شناختند...
دچار انقلاب درونی شد.
همه چیزش تغییر کرد.
رفت حرم امام رضا(ع) و بعد
راهی جبهه شد...
۱۷ آذر ۱۳۵۹ آسمانی شد.
🌷امروز سالگرد شهادت اوست.
🔷تلویزیون عراق پیکر بدون سر
او را نشان داد.
گوینده عراقی گفت:
ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را
کشتیم.
دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به
همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ
اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه
گشتیم بی فایده بود. او از خدا
خواسته بود همه گذشته اش را
پاک کند. می خواست چیزی از او
نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر،
نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا
هم دعایش را مستجاب کرد.پیکر
سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز
پیدا نشد...
✅ @vaslekhooban
#سالروز_شهادت
🔹نشان؟...بی نشان...
🌷پیکرش جا ماند، بعدها هم
اثری از پیکر شاهرخ پیدا نشد.
او شهید شده بود.
مادرش می گفت:
نگران شاهرخ بودم. شب خواب
دیدم که در بیابانی نشسته ام و
گریه می کنم؛ شاهرخ آمد. با
ادب دستم را گرفت و گفت:
مادر چرا نشستی بلند شو برویم.
گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی
این مادر پیر دلش برای پسرش
تنگ می شود؟
مرا کنار یک رودخانة زیبا و بزرگ
برد و گفت:
همین جا بنشین، بعد به سمت
یک سنگر و خاکریز رفت.
از پشت خاکریز دو سید نورانی
به استقبالش آمدند. شاهرخ با
خوشحالی به سمت آنها رفت.
می گفت و می خندید. بعد هم
در حالی که دستش در دستان
آنها بود گفت:
مادر! من رفتم....
منتظر من نباش...
✅ @vaslekhooban