#برگی_از_کتاب
💠ماه رمضان💠
🔶روزچهارم رمضان،نزدیکیهای
غروب،صالح از توی حیاط زندان
آمد داخل و توی دستش شیشه
شربت پرتقال بود.
شیشه را گرفت به طرف ما و با
خوشحالی گفت:
«بچهها، این هم شربت برای
افطار!»
گفتیم:
«صالح، از کجا؟»
خندید و گفت:
«از معاملهٔ سیگار با شربت!»
عراقیها هر روز مقداری سیگار به
صالح میدادند.او درماه رمضان،
که روزه بود،سیگارای اضافیاش
راجمع میکردوبه سربازان عراقی
زندان مجاور،که عموماً به سبب
فرار از جبهه گرفتار بودند، به
قیمت بالامیفروخت و با پولش
برای ما شربت پرتقال میخرید.
آن روز، آفتاب که غروب کرد،
شربت پرتقال را در آب قوطی
مخلوط کردیم.منصوریک نصفه
لیوان شربت برای پیرمرد برد؛
امااو اصرارداشت منصور شربت
را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با
تعارف زیادمنصور بالاخره لیوان
شربت را سر کشید، خم شد به
طرف صالح و چیزی به او گفت.
صالح برگشت بطرف ما و گفت:
«بچهها، میدونید حاجی چی
میگه؟»
گفتیم:
«نه.»
صالح گفت:
«میگه وقتی بچههای ایرانیا
اینقدر خوبان، بزرگتراشون
دیگه چیان»
🔶برگرفته از کتاب آن بیست
و سه نفر...
✅ @vaslekhooban