#حکایت_ناب
💠۶۰ سال فراق💠
🔷رهبر انقلاب آخرین بار چه
زمانی برای زیارت به کربلا
مشرف شدهاند؟...
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#حکایت_ناب 💠۶۰ سال فراق💠 🔷رهبر انقلاب آخرین بار چه زمانی برای زیارت به کربلا مشر
#حکایت_ناب
💠۶۰ سال فراق💠
🔷رهبر انقلاب آخرین بار چه زمانی به
کربلا مشرف شدهاند؟
🔶اولین باری که رهبر انقلاب به زیارت
کربلا رفتهاند در سال ۱۳۲۵ شمسی در
۷سالگی بوده:
«پدرم میخواست برود مکه.بنا بود ما
راببرد عتبات، بگذارد، خودش برود مکه
و برگردد. [اما] نتوانست گذرنامهاش را
درست کند . گذرنامه ی عتبات را هم
نتوانست بگیرد.شبهای سختی گذراندیم
در بصره گمان ميکردیم که دیگر تقریبا
از خطر جسته[ايم]. منزل یکی از علمای
آنجاواردشدیم.یکی دو روز آنجاماندیم.
بعد بلیت گرفتند.رفتیم نجف.چندماهی
نجف بودیم.کربلابودیم.کاظمین وسامرا
بودیم...»
🔶 آخرین زیارت: سفر دیگر ایشان به
عتبات عالیات در حدود ۱۸سالگی انجام
گرفته است. در سال ۱۳۳۶،حدود ۶۰ سال
پیش،به همراه مادر و برادر و تعدادی از
بستگان برای دیدار با خویشاوندانی که
ساکن نجف بودهاند عازم عراق میشوند.
در شهر نجف در درس علما و مدرسان
حوزه علمیه نجف حضور مییابند ولی
به خواست پدر پس از حدود دو ماه به
مشهد بازمیگردند.
🔶محرم سال ۱۳۴۷بار دیگر ایشان قصد
زیارت کربلا می کنند...اداره ی گذرنامه
درخواست ایشان را به ساواک میفرستد
و برای صدور گذرنامه استعلام میکند.
پاسخ دادهشده بسيار طبيعی بود:
«مشاراليه... از هر فرصتی برای تحريک
مردم استفاده مینمايد و پایبندبه هيچ
اصول وهمچنين تعهدات خود نمیباشد.
درصورت تصويب باعزيمت وی به عراق
مخالفت شود.» و شد.
این ممنوعیت خروج از کشور تا پیروزی
انقلاب باقی بود...
و هنوز هم ادامه دارد...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
💠خیلی ها عوض شدند،
مثل طیب ...
طیب حاج رضایی...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
🔷ماجرای شنیدنی حیدر قلی
و کرامت امام رضا (ع)
🏴أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ
موسَی أَلرّضٰآ
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
🔶مثل پیرمرد🔶
🔷شهید چمران می گفت:
💠توی کوچه پیرمردی دیدم که
روی زمین سرد خوابیده بود ...
سن و سالم کم بود و چیزی
نداشتم تا کمکش کنم ؛ اون شب
رختخواب آزارم می داد!و خوابم
نمی برد ازفکر پیرمرد...
رختخوابم را جمع کردم و روی
زمین سرد خوابیدم می خواستم
توی رنج پیرمردشریک باشم اون
شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و
مریض شدم ...اماروحم شفاپیدا
کرد...چه مریضی لذت بخشی...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
🔶زن ، تانک...!؟🔶
🔷یک روز سرد زمستانی ،
روستایی در نیشابور.
زنی باردار که موقع
وضع حمل دچار مشکل شده.
و روستا در محاصره برف...
خبر به فرمانداری میرسد.
تشکیل جلسه و...
هیچ راهی برای کمک
پبدا نمی کنند ...
تا اینکه یکمرد دستور اعزام
تانک به روستا را میدهد...
و بعدها آن مرد در یک روز
سرد زمستانی در سوریه
آسمانی می شود...
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
♦️چشم پوشی از گناه♦️
(بخش اول)
💠یک بار ازش پرسیدم که:
احمدمن و تو از بچگی همیشه
باهم بودیم اماسوالی ازتو دارم
نمیدانم چرا در این چند سال
اخیر شما این قدر رشد معنوی
کردید اما من...
لبخندی زد و میخواست بحث
را عوض کند اما دوباره سوالم
را پرسیدم... بعد از کلی اصرار
سرش را بالا آورد و گفت:
طاقتش را داری؟!
با تعجب گفتم:
طاقت چی رو؟!
گفت:
بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
یکروز بارفقای محل و بچههای
مسجد رفته بودیم دماوند. شما
توی آن سفرنبودید همه ی رفقا
مشغول بازی و سرگرمی بودند،
یکی از بزرگترها گفت:
احمد آقا ، برو این کتری رو آب
کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی رو نشان دادو گفت:
اونجا رودخانه است برو اونجا
آب بیار...
منهم راه افتادم.راه زیادی نبود،
از لا به لای بوتهها ودرختها به
رودخانه نزدیک شدم تا چشمم
به رودخانه افتادیک دفعه سرم
را پایین انداختم و همان جا
نشستم! بدنم شروع به لرزیدن
کرد. نمیدانستم چه کار کنم!؟
همان جا پشت بوتهها مخفی
شدم...
این حکایت ادامه دارد...
🔶راوی:دکتر محسن نوری
دوست شهیداحمدعلی نیری
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#حکایت_ناب ♦️چشم پوشی از گناه♦️ (بخش اول) 💠یک بار ازش پرسیدم که: احمدمن و تو از
#حکایت_ناب
♦️چشم پوشی از گناه♦️
(بخش دوم)
🔶همان جا پشت بوتهها مخفی
شدم. من میتوانستم به راحتی
یک گناه بزرگ انجام دهم.
درپشت آن بوتهها چندین دختر
جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا کردم
و گفتم :
خدایا کمکم کن الآن شیطان من
را وسوسه میکند که من نگاه
کنم هیچکس هم متوجه نمیشود
اما بخاطر تو از این از این گناه
میگذرم.»
بعد کتری را از آن جا برداشتم و
از جای دیگر آب آوردم. بچهها
مشغول بازی بودند. من هم
مشغول آتش درست کردن بودم
خیلی دود توی چشمانم رفت...
اشک همینطور از چشمانم جاری
بود.یادم افتادکه حاج آقا گفته
بود:
هرکس برای خدا گریه کند خدا
او راخیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که اشک میریختم
گفتم:ازاین به بعد برای خداگریه
میکنم....حالم خیلی منقلب بود.
از آن امتحان سختی که در کنار
رودخانه برایم پیش آمده بود
هنوز دگرگون بودم . همین طور
که داشتم اشک میریختم و با
خدا مناجات میکردم خیلی با
توجه گفتم:
«یاالله یا الله...» به محض این
که این عبارت را تکرار کردم
صدایی شنیدم . ناخودآگاه از
جایم بلند شدم.
ازسنگ ریزهها و تمام کوهها و
درخت ها صدا می آمد...
همه میگفتند:
«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب
الملائکه والرُوح»
وقتی این صدا را شنیدم به
اطراف خودم نگاه کردم...
دیدم بچهها متوجه نشدند. در
آن غروب با بدنی که از وحشت
میلرزید به اطراف میرفتم از
همه ذرات عالم این صدای زیبا
را میشنیدم! ...
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد.
بعد با صدایی آرام ادامه داد:
از آن موقع کم کم درهایی از
عالم بالا به روی من باز شد!
احمد بلند شد و گفت:
اینها را برای تعریف از خودم
نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که
گناه راترک کند چه مقامی پیش
خدا دارد. بعد گفت:
تا زندهام برای کسی این ماجرا
را تعریف نکن.
🔶راوی:دکتر محسن نوری
دوست شهید احمدعلی نیری
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
💠توسل امام خامنهای به تربت
ابا عبدالله (ع) هنگام سیل
ایرانشهر زمان تبعید.
🔷پس از پایان نماز دیدیم سیل، شهر را فراگرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد، از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند.
🔷جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانه ها را یکی پس از دیگری می شنیدیم. همه چیز وحشتناک بود: تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بی امان، خراب شدن خانه ها و فریاد کمک خواهی مردم.
🔷قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریز
ناپذیری میتوان به تربت سیدالشهداء (ع) به اذن خدای متعال توسل جست. قطعه ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه ی پیامبر (ص) بدان شرافت بخشیده، در جیب داشتم.
🔷به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم. لحظاتی نگذشت که به لطف خدا سیل بند آمد. پس از آن کمیتهای برای کمک به سیل زدگان تشکیل دادیم.
🔸از کتاب:
خون دلی که لعل شد
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
💠زیارت عاشورا بخوان💠
🔷شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند:
من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم:
آرزویی هم در آنجا داری؟
گفت:
هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین (ع) را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم.
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
💠ماجرای زیبا و شنیدنی از
نگاه پر مهر و محبت امام
حسین(ع)به بانیان مخلص
موکب های اربعین...
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
💢فاتح خیبر💢
🔶تنها کسی که لیاقت به
دوش کشیدن پرچم سپاه
اسلام را داشت، فقط...
او بود و... بس.
✅ @vaslekhooban
#وصل_خوبان
💠موضوعات متنوع کانال
وصل خوبان...
با کلیک بر روی موضوع،
مطالب را دنبال کنید...
🍃🔶🌺🔶🍃
🔹#حاج_قاسم
🔹#اندکی_درنگ
🔹#حکایت_ناب
🔹#روایت_ناب
🔹#عکس_ماندگار
🔹#عکس_یادگاری
🔹#طنز_ناب
🔹#دشمن_شناسی
🔹#از_وصیت_شهید
🔹#از_نگاه_دیگران
🔹#شهید_در_کلام_شهید
🔹#شهید_شناسی
🔹#راز_این_عکس
🔹#کلام_ناب
🔹#کلام_رهبری
🔹#کلام_علما
🔹#دل_نوشته
🔹#زیارت
🔹#مداحی
🔹#مولودی
🔹#گلزار_شهدای_کرمان
🔹#یاد_یاران
🔹#جمعه_انتظار
🔹#سیره_عملی_شهید
🔹#تابلو_نوشته
🔹#شهید_مدافع_حرم
🔹#دفاع_مقدس
🔹#نماهنگ
🔹#شعر
🔹#طرح_ناب
🔹#صدای_ماندگار
🔹#نوای_ماندگار
🔹#از_دید_دشمن
🔹#آیا_می_دانید
🔹#حدیث
🔹#وصل_خوبان
🔹#دستخط_ناب
🔹#سند_ناب
🔹#یادش_بخیر
🔹#تلنگر
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
♦️دخترانی که...!♦️
(بخش اول)
💠یک بار ازش پرسیدم که:
احمدمن و تو از بچگی همیشه
باهم بودیم اماسوالی ازتو دارم
نمیدانم چرا در این چند سال
اخیر شما این قدر رشد معنوی
کردید اما من...
لبخندی زد و میخواست بحث
را عوض کند اما دوباره سوالم
را پرسیدم... بعد از کلی اصرار
سرش را بالا آورد و گفت:
طاقتش را داری؟!
با تعجب گفتم:
طاقت چی رو؟!
گفت:
بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
یکروز بارفقای محل و بچههای
مسجد رفته بودیم دماوند. شما
توی آن سفرنبودید همه ی رفقا
مشغول بازی و سرگرمی بودند،
یکی از بزرگترها گفت:
احمد آقا ، برو این کتری رو آب
کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی رو نشان دادو گفت:
اونجا رودخانه است برو اونجا
آب بیار...
منهم راه افتادم.راه زیادی نبود،
از لا به لای بوتهها ودرختها به
رودخانه نزدیک شدم تا چشمم
به رودخانه افتادیک دفعه سرم
را پایین انداختم و همان جا
نشستم! بدنم شروع به لرزیدن
کرد. نمیدانستم چه کار کنم!؟
همان جا پشت بوتهها مخفی
شدم...
این حکایت ادامه دارد...
🔶راوی:دکتر محسن نوری
دوست شهیداحمدعلی نیری
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#حکایت_ناب ♦️دخترانی که...!♦️ (بخش اول) 💠یک بار ازش پرسیدم که: احمدمن و تو
#حکایت_ناب
♦️دخترانی که...!♦️
(بخش دوم)
🔶همان جا پشت بوتهها مخفی
شدم. من میتوانستم به راحتی
یک گناه بزرگ انجام دهم.
درپشت آن بوتهها چندین دختر
جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا کردم
و گفتم :
خدایا کمکم کن الآن شیطان من
را وسوسه میکند که من نگاه
کنم هیچکس هم متوجه نمیشود
اما بخاطر تو از این از این گناه
میگذرم.»
بعد کتری را از آن جا برداشتم و
از جای دیگر آب آوردم. بچهها
مشغول بازی بودند. من هم
مشغول آتش درست کردن بودم
خیلی دود توی چشمانم رفت...
اشک همینطور از چشمانم جاری
بود.یادم افتادکه حاج آقا گفته
بود:
هرکس برای خدا گریه کند خدا
او راخیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که اشک میریختم
گفتم:ازاین به بعد برای خداگریه
میکنم....حالم خیلی منقلب بود.
از آن امتحان سختی که در کنار
رودخانه برایم پیش آمده بود
هنوز دگرگون بودم . همین طور
که داشتم اشک میریختم و با
خدا مناجات میکردم خیلی با
توجه گفتم:
«یاالله یا الله...» به محض این
که این عبارت را تکرار کردم
صدایی شنیدم . ناخودآگاه از
جایم بلند شدم.
ازسنگ ریزهها و تمام کوهها و
درخت ها صدا می آمد...
همه میگفتند:
«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب
الملائکه والرُوح»
وقتی این صدا را شنیدم به
اطراف خودم نگاه کردم...
دیدم بچهها متوجه نشدند. در
آن غروب با بدنی که از وحشت
میلرزید به اطراف میرفتم از
همه ذرات عالم این صدای زیبا
را میشنیدم! ...
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد.
بعد با صدایی آرام ادامه داد:
از آن موقع کم کم درهایی از
عالم بالا به روی من باز شد!
احمد بلند شد و گفت:
اینها را برای تعریف از خودم
نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که
گناه راترک کند چه مقامی پیش
خدا دارد. بعد گفت:
تا زندهام برای کسی این ماجرا
را تعریف نکن.
🔶راوی:دکتر محسن نوری
دوست شهید احمدعلی نیری
✅ @vaslekhooban
#وصل_خوبان
💠موضوعات متنوع کانال
وصل خوبان...
با کلیک بر روی موضوع،
مطالب را دنبال کنید...
🍃🔶🌺🔶🍃
🔹#حاج_قاسم
🔹#اندکی_درنگ
🔹#حکایت_ناب
🔹#روایت_ناب
🔹#عکس_ماندگار
🔹#عکس_یادگاری
🔹#طنز_ناب
🔹#دشمن_شناسی
🔹#از_وصیت_شهید
🔹#از_نگاه_دیگران
🔹#شهید_در_کلام_شهید
🔹#شهید_شناسی
🔹#راز_این_عکس
🔹#کلام_ناب
🔹#کلام_رهبری
🔹#کلام_علما
🔹#دل_نوشته
🔹#زیارت
🔹#مداحی
🔹#مولودی
🔹#گلزار_شهدای_کرمان
🔹#یاد_یاران
🔹#جمعه_انتظار
🔹#سیره_عملی_شهید
🔹#تابلو_نوشته
🔹#شهید_مدافع_حرم
🔹#دفاع_مقدس
🔹#نماهنگ
🔹#شعر
🔹#طرح_ناب
🔹#صدای_ماندگار
🔹#نوای_ماندگار
🔹#از_دید_دشمن
🔹#آیا_می_دانید
🔹#حدیث
🔹#وصل_خوبان
🔹#دستخط_ناب
🔹#سند_ناب
🔹#یادش_بخیر
🔹#تلنگر
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
🌷حکایت مادری که داغ
تکهتکه شدنِ جگرگوشهاش
رامی خواهد با ملاقات با
مولا و رهبرش خنک کند.
✅ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
💠روضه خوان، روضه بخوان💠
🔵مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره) میگه: بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون؛ یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالسِ مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکرد، تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت: مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم: دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش با عجله رفتم تا رسیدیم به محل روضه. حسینیهی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیهی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر اربابِ عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم. السلام علیک یا ابا عبدالله...دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر ... از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم با عجله برم که یکی از بچه ها گفت: تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکیِ بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت. با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشتِ سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
🔵شام عاشورا (شب شام غریبان ) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقهی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم؛ به من فرمود: آسید علی اکبر، مجالسِ روضهی امروز قبول نیست. گفتم: چراخانوم جان؟ فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبانِ مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچهی کوچک دور از ریا و خالص گوشهی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم: جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند: اون چای رو من با دست خودم ریخته بودم، چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همهی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
🔷بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
🔹منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#طرح_ناب #روز_عاشورا 🔳یک تنه و تنها ... در میان فوج اعدا ... ☑️ @vaslekhooban
#حکایت_ناب
🔴فقط به خاطر او🔴
🔵حاج محمد على يزدى: مردى فاضل و صالح که همیشه در اصلاح آخرت خود بود همسايه اى داشت كه دوران خردسالى را نزد معلم و با هم گذرانده بودند و در بزرگى گمركچى شده بود.
پس از مرگ، او را در انگورستان كه نزديك منزل آن مرد صالح بود به خاك سپردند. بيش از يك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه مرد صالحی او را در خواب مى بيند كه او حال خوشى دارد و از نعمتهاى الهى بر خوردار است. نزد او مى رود و مى گويد: من از آغاز و انجام و درون و بيرون تو باخبرم. تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار زشتت حمل بر صحت شود. نه تقيه و نه ضرورتى ايجاب مى كرد كه بدان شغل اشتغال ورزى و نه ستمديده اى را يارى رساندى، كارَت عذاب آور بود و بس، پس از كجا به اين مقام رسيدى!؟
گفت: آرى، چنان است كه گفتى، من از لحظۀ مرگ تا ديروز در سخت ترين عذاب بودم، اما روز قبل همسر استاد اشرف آهنگر از دنيا رفته و در اينجا به خاكش سپردند (اشاره به جايى كرده كه پنجاه قدم از گورش دورتر بوده است)، ديشب سه مرتبه امام حسين (ع) به ديدنش آمدند. بار سوم فرمودند: عذاب را از اين گورستان بر دارند، لذا من در نعمت و آسايش قرار گرفتم. آن مرد صالح از خواب بيدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى استاد اشرف مى رود، او را يافته و از حال همسرش مى پرسد.
استاد اشرف مى گويد:ديروز از دنيا رفته و در فلان مكان به خاكش سپرديم.
مرد صالح مى پرسد: به زيارت امام حسين (ع) رفته بود؟
استاد مى گويد: نه.
مى پرسد:ذكر مصيبت او مى كرد؟
جواب مى دهد: نه.
سؤال می كند: روضه خوانى داشت؟
مى گويد:نه، از اين سؤالات چه مقصودى دارى!؟
مرد صالح خوابش را نقل مى كند و مى گويد كه مى خواهم بدانم ميان او و امام حسين (ع) چه رابطه اى بوده؟
استاد اشرف پاسخ مى دهد: هر روز زيارت عاشورا مى خواند.»
🔹هفتاد و دو داستان از
شفاعت امام حسین (ع)
☑️ @vaslekhooban
#وصل_خوبان
💠موضوعات متنوع کانال شهدایی
وصل خوبان...
🍃🔶🌺🔶🍃
🔸 #حاج_قاسم
🔸 #اندکی_درنگ
🔸 #خاطره_ناب
🔸 #حکایت_ناب
🔸 #روایت_ناب
🔸 #روایت_خادم_الشهدا
🔸 #عکس_ماندگار
🔸 #عکس_یادگاری
🔸 #صدای_ماندگار
🔸 #نوای_ماندگار
🔸 #کلام_ناب
🔸 #طنز_ناب
🔸 #سند_ناب
🔸 #طرح_ناب
🔸 #از_وصیت_شهید
🔸 #از_نگاه_دیگران
🔸 #شهید_در_کلام_شهید
🔸 #شهید_شناسی
🔸 #راز_این_عکس
🔸 #کلام_رهبری
🔸 #کلام_علما
🔸 #دل_نوشته
🔸 #زیارت
🔸 #زائر
🔸 #مداحی
🔸 #مولودی
🔸 #گلزار_شهدای_کرمان
🔸 #یاد_یاران
🔸 #جمعه_انتظار
🔸 #سیره_عملی_شهید
🔸 #تابلو_نوشته
🔸 #شهید_مدافع_حرم
🔸 #دفاع_مقدس
🔸 #نماهنگ
🔸 #شعر
🔸 #از_دید_دشمن
🔸 #دشمن_شناسی
🔸 #آیا_می_دانید
🔸 #حدیث
🔸 #وصل_خوبان
🔸 #دستخط_ناب
🔸 #یادش_بخیر
🔸 #تلنگر
✅ @vaslekhooban
#وصل_خوبان
💠موضوعات متنوع کانال شهدایی
وصل خوبان...
🍃🔶🌺🔶🍃
🔸 #حاج_قاسم
🔸 #اندکی_درنگ
🔸 #خاطره_ناب
🔸 #حکایت_ناب
🔸 #روایت_ناب
🔸 #روایت_خادم_الشهدا
🔸 #عکس_ماندگار
🔸 #عکس_یادگاری
🔸 #صدای_ماندگار
🔸 #نوای_ماندگار
🔸 #کلام_ناب
🔸 #طنز_ناب
🔸 #سند_ناب
🔸 #طرح_ناب
🔸 #از_وصیت_شهید
🔸 #از_نگاه_دیگران
🔸 #شهید_در_کلام_شهید
🔸 #شهید_شناسی
🔸 #راز_این_عکس
🔸 #کلام_رهبری
🔸 #کلام_علما
🔸 #دل_نوشته
🔸 #زیارت
🔸 #زائر
🔸 #مداحی
🔸 #مولودی
🔸 #گلزار_شهدای_کرمان
🔸 #یاد_یاران
🔸 #جمعه_انتظار
🔸 #سیره_عملی_شهید
🔸 #تابلو_نوشته
🔸 #شهید_مدافع_حرم
🔸 #دفاع_مقدس
🔸 #نماهنگ
🔸 #شعر
🔸 #از_دید_دشمن
🔸 #دشمن_شناسی
🔸 #آیا_می_دانید
🔸 #حدیث
🔸 #وصل_خوبان
🔸 #دستخط_ناب
🔸 #یادش_بخیر
🔸 #تلنگر
✅ @vaslekhooban
جمعه ی انتظار;.mp3
7.81M
#حکایت_ناب
#جمعه_انتظار
🍃🌸حاج علی بغدادی...
💠شب جمعه،
با عجله راهی بغداد بود.
بین راه سیّدی ناشناس
اما نورانی دید. شنید:
«شب جمعه است.
میخواهی با من بیایی زیارت؟!»
دلش ریخت.
ناخودآگاه قبول کرد.
چند دقیقه بعد
خودش را در حرم دید! ...
🔹نجمالثاقب باب ۷حکایت۳۱
✅ @vaslekhooban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت_ناب
🔸شرط بندی لاتها برای
عصبانی کردن میرزای قمی
✅ @vaslekhooban