🇮🇷 وایــه 🇵🇸
امروز تو کتابخونه مسئولش صدام کرد + مسابقه کتابخوانی شرکت نمیکنی؟! _ گفتم الان درس دارم و خلاصه نه
رو به روی کتابخونه فروشگاه مواد غذایی داره که حاج آقای ِ مشتی باحال
فروشنده اش هست.
همیشه به مشتری ها بعد گرفتن پول میگه :
«خدا بده برکت ان شاءالله بری کربلا»
هربار میرم کتابخونه همش منتظر اینم که فروشگاهش باز کنه برم خرید کنم، با این دعاش حالم خوب بشه:))
#روزمرگی
رونیمکت پارک کنار کتابخانه نشستم که تو هوا آزاد جزوه بخونم،یهو چشمم به پیرمرد آروم و تنهایی که رو به روم نشسته بود افتاد.
عجیب من یاد پدربزگم انداخت،
به بازی بچه ها نگاه میکرد و لبخند میزد و هی ساعتشو میدید و تو فکر میرفت.
نمیدونم شاید با خودش زیر لب میگفت:
«دردا که در این بادیه بسیار دویدم...»
#روزمرگی
امروز قسمت شد بالاخره یه رفیق قدیمی که آشنایی ما از یادواره شهدای محله ی مامانم بود؛
مراسمی که قرار نبود برم ولی رفتم و رزقش هم آشنایی با این عزیز شد.
هربار که تهران می اومدم قسمت نبود ببینمش، بالاخره طلسم شکست تو کافه نخلستان معروف دیدمش😂
یعنی الحق که واقعاً همونجوری که تعریف میکنند،پاتوق زوج هایی که قصد ازدواج دارن هست.
من نمی دونستم با دوستم حرف بزنم یا به میز هایی که جلسه اشنایی برگزار بود بخندم.
قیافه زوج ها عالی بود😂
باز یه میز بود با دوتا گزینه پشت هم قرار داشت🤌🏻
خلاصه که روز خوبی بود🌱
📍 ولیعصر _کافه نخلستان
#روزمرگی
غروب برایِ یه کار واجب با رفیقم بیرون رفتم و نمازِ مغرب قسمت شد همون مسجدی که از بچگی با پدر بزرگ و مادربزرگم میرفتم، برم.
بعد ده سال مسجد کوبیدن و ساختن
انقدر تغییر کرده بود، دنبالِ خاطرات بچگی ام میگشتم.
مثلا اون نردبونِ چوبیِ قدیمی که هر لحظه ممکن بود از روش به پایین پرت بشی و با بچه ها ازش بالا میرفتیم و از اونجا تویِ قسمت مردونه دنبال پدر بزرگ و پدرامون میگشتیم با دست نشونشون میدادیم و صداشون میزدیم.
یا آشپزخونه ای که هربار میرفتم میگفتم نوه حاجی هستم هرچی میخواستم بهم میدادن :))
دلم خیلییی برا اون دوران تنگ شد
مخصوصاً برا پدربزرگم(حاجی صداش میزدیم)...
وقتی از مسجد بیرون اومدیم چایی صلواتی روزیمون شدو با خرید یه دسته گلِ نرگس حالِ خوب امروزم تکمیل کردم :))
پ.ن: میشه برا حاجی ام یه صلوات بفرستید از دنیا رفتن🌱
#روزمرگی
هوا جوری سوز داره که ادم دلش میخواد یه تراول ماگ پر از چایی دستش بگیره و تو شهر راه بره ...
به قول دخترخالم این هوا شبیه سوز هوا مشهد وقتی شب حرم گردی میکنی و دستات و صورتت از سرما سرخ میشه
ولی نور گنبد به دل ادم گرما میبخشه :))
من عاشق شب گردی پاییز و زمستونم
وقتی همزمان سردت ولی دلت به واسطه همراه عزیزت گرم و لبت خندون هرچقدر که غم داشته باشی...
یعنی میشه شب تولدم مشهد باشم و حرم گردی کنم...
من امید دارم به محبت آقایِ امام رضا :))))
#روزمرگی
🇮🇷 وایــه 🇵🇸
نمیدانم در آن روز ها خواهم بود یا نه! میترسم عاقبت قبر مادرم زهرا (س)و اقام امام حسن(ع) رو این چشما
«شکرحق که شدم مبتلای حسن (ع)🌱»
امروز یکی از رفقای عزیزو قدیمی زنگ زد گفت : خونه ای میخوام نذری برات بیارم.
انقدر که این مدت درگیری فکری دارم حتی شک نکردم الان چرا باید نذری بیاره؟!🙄😂
خلاصه چنین سوپرایزی دقیقا یه هفته مونده به تولدم رقم زد و روز زیارتی امام حسن مجتبی(ع) چنین کادویی بهم داد 🥺
همیشه به رفقام میگم وقتی شرایط نیست به جای کادو و خرج افتادن که ادم دغدغه اش بشه وای باز تولد فلانی اومد چیکار کنیم و...،یکاری کنیم خاطره خوش ثبت بشه مثلا دور دور ساده با ماشین و...
امسالم پیش پیش به اشناها گفتم هیچ برنامه ای برام نگیرین و به جاش بریم بیرون باهم دور بزنیم ولی این کادو بهم چسبید😁😍💚
#روزمرگی
🇮🇷 وایــه 🇵🇸
هربار که به مسجد عشقی برم درعین حال که احساس دلتنگی میکنم ، حس غریبی بهم دست میده چون تنها اسم مسجد و اتاق بسیج تغییر نکرده و خاطرات بچگی برام زنده میکنند.
مسجد عشقی ساده و قدیمی بچگی ام کجا؟
این مسجد عشقی زیبا تازه ساخت کجا؟
مثلاً هنوز دنبال اون صف نماز جماعتی که همراه با مادربزرگم به رفیق هاش سلام میکردیم وصف اول نماز می نشستیم و همه میگفتن کوچولویی جا میشی و در حالی که داشتم له میشدم می نشستم ، میگردم .
واقعاً این حاج خانم ها تعصب خاصی به جایگاه نماز خوندنشون داشتن ،هرکدوم یه کیف دستی که داخلش چادر نماز و سجاده اشون قرار داشت روی سرجاشون میزاشتن تا اگه یه وقتی دیر تر اومدن خدایی نکرده کسی جاشون رو تصاحب نکنه،حتی یادم بعضی ایام سر همین جا دعوا میشد😂😂😂
امشب بعضی از رفیق های مسجدی مادربزرگم وقتی صف های وسطی و انتهایی نماز دیدم ،متوجه شدم حمدالله تنها مسجد تغییر نکرد بلکه آدم هاشم تغییر کردن.
بعضی هاشون هم که اون موقع ایستاده نماز میخوندن،با افزایش سن نشسته نماز خواندن بر روی صندلی بهشون تحمیل شد وگذر سریع عمر محکم به صورتم خورد.
اما با دیدن خلوت بودن صفِ نماز افسوس خوردم و ناراحت شدم :))))
یاد آیه قرانی افتادم که توی ماه مبارک رمضان خوندم و همون موقع برام یاد آور حال کنونی مساجد بود:
#روزمرگی
امروز داخل مطب دکتر منتظر نوبتم بودم ، که یه خانم جوان بی حجاب اومد کنارم نشست و با من شروع کرد به صحبت کردن
یهو قاب پشت گوشی ام و نگاه کرد و گفت عکس عشقم زدی !
گفتم چفیه و میگی یا لوکیشن کربلا ؟
_ کربلا :)
نگاش کردم، دیدم چشماش اشک جمع شده
میگفت تیپم و نببین تمام زندگی ام !
سوریه و دیدی چیشد دارم آتیش میگیرم
اگه نیرو اعزام بکنند من خودم میرم .
اشک از چشمش خارج شد...
یهو گفت شهادت ام البنین این خانوم تمام زندگی من خیلی حاجت ها ازش گرفتم...
و تا وقتی که نوبتمون بشه از سفر های کربلا و وضعیت منطقه باهم صحبت کردیم.
الان که تو اسنپ نشستم،مداحی آقای طاهری گوش میدم که ميخونه :
حرف مشترک ما حسین حسین
حسین لایتناهی نعمت دیرین الهی
حسین عشق همه سلیقه هایی
حیاتنا حسین❤️🩹
#روزمرگی
🇮🇷 وایــه 🇵🇸
حرم الله حرمت یا عباس رفع الله علمت یا عباس قمر هاشمیون... 🌙
امروز از روز های شلوغ بود .
شب بالاخره بعد از یه هفته مقاومت نسبت به سرفه های یکسره ام به دکتر رفتم ودر راه مسیر برگشت، همزمان وقتی یه نایلون دارو دستم بود، چشمم به ماه خورد و سر چهار راه درحالی که به خاطر سرما تمام وجودم تمنای گرما داشت، از ماه عکس گرفتم و تا رسیدن به خونه، دلم راهی مرور خاطرات حرم عمو عباس شد ...
ظاهرا امروز، روز جهانی چایی بود.
هیچ چای به چای روضه،چای چایخانه آقای امام رضا و چای عراقی نمی رسه...
اما تراول ماگ پر چایی کردم و به بالکن رفتم؛ درحالی که خودم تصور میکردم که روی تاب های پارک نشستم و تاب میخورم، ناخودآگاه با گوش کردن به مداحی "شبی که ماه کامل شد" خاطره بازی شروع کردم ...
دقیقا دلم پرکشید برای لحظه ای که اولین بار زیر قبه عمو عباس وایستاده بودم و همش فکر میکردم که توی رویاهام قدم میزنم ...
من همیشه سخت برام که داخل حرم اباعبدالله برای خودم گریه کنم ...
ولی با دیدن گنبد عمو عباس یهویی برون ریزی افکار بهم دست میده...
گریه من و به تو وصل میکنه وصل
هرکی ندونه تو که میدونی ابلفضل❤️🩹
#روزمرگی
این چند وقت که در بخش قلب به عنوان همراه پیش مادربزرگم هستم، تخت های کناری اش همه باید عمل جراحی قلب باز میشدند ؛تا امروز قبل عمل میگفتیم می خندیدیم ولی وقت رفتنشون که شد از همه با گریه حلالیت میگرفتند و مرگ رو به خودشون نزدیک می دونستند...
این عکس امروز صبح بعد از خبر موفق بودن عملشون ، وقتی اتاق خالی شد گرفتم...
یکی از مامان بزرگ های مهربون با زبان مازندرانی میگفت(مه دِل امام رضا وِسِّه تَنگ بَیتِه ،خار بَوِم زیارت بورم .. دلم برای امام رضا تنگ شده. خوب بشم زیارت برم .)
از صبح تو فکر مرگ هستم ...
حیف حیف حیف اینجوری مردن...
برای نوکر های این خاندان این چنین مرگ حیف ...
حیران و آشفته، یعنی حال کسی که
مرگ را نخواهد ؛اما لایق شهادت هم نباشد:)
کاش وسط روضه جون ما رو بگیرن...
میگن هفت ثانیه بعد از مرگ
همه خاطراتو میبینی!
کاش نحوه مرگ های ما جز خاطرات زیبایی باشه که با دیدنش لبخند بزنیم...
مرگ هم زيباست؛ اگر خون عاشق به پای معشوق بريزد...
#روزمرگی