✅بسیار خواندنی 😌
تا آخر بخونین
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در #کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس #چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت #گردو را برداشت و #شکست و دید، گردو از #مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا #گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی #خسته شدیم و #آسیب به خود رساندیم و یا #پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.