📣📣📣📣📣📣📣
#گپ_روز
♦️#موضوع_روز : «زمان شناسی و فهم رسالت تاریخی»
✍️ داشتم #گپ_روز مینوشتم که پیام داد سوالی دارم، میشود بیایم و بپرسم!
تمام که شد، گفتم بفرمایید!
آمد و نشست روبروی من و مثل همیشه متین و متواضع سوالش را پرسید.
در جواب سوالش، سوالی پرسیدم که بتوانم بهتر متوجه نقطهای که ذهنش در آن به علامت سوال رسیده را پیدا کنم!
دقیقاً همانجایی که کامل متوجه منظورم شده و چشمانش برق زده بود و میخواست توضیح بدهد.... در باز شد و یکی از بچهها سراسیمه آمد داخل!
گفتم : صحبت مهمی بود...
گفت : میشود من اول حرفم را بزنم؟ اتفاقی آشفتهام کرده!
گفتم: بله حتماً !
مشکل را خیلی کوتاه مطرح کرد، کمی فکر کردم و راهکارش را دادم و آرام شد و رفت!
ــــــــــــــــــــــــ
※ نگاهش کردم، حق داشت اگر این رفتار همکارش آزارش داده باشد!
لبخندی زد و بدون آنکه اعتراضی یا قضاوتی کند خواست به حرفش ادامه دهد!
قبل از آنکه شروع کند گفتم : این که بچهها اینقدر اَمنند، که آشفتگیشان را - که ممکن است آسیبی به سیستم برساند - بیمعطلی انتقال میدهند، خیلی خوب است!
ولی اینکه شما اینقدر زمان را میشناسید و میدانید که «این آتش باید همینجا سرد میشد» - ولو در اوج نیاز شما به طرح آن سوال و نقطهای که داشتید به جواب میرسیدید - مسئلهی ارزشمندتریست!
✘ « فهم زمان » همه جا سوپاپ اطمینان است و مانع هرز رفتن انرژیها و تلف شدن پتانسیلها میشود. اما در یک تشکیلات الهی که «شیطان دشمن قسم خوردهی آن است، «فهم زمان» یک ابزار مهم است و کسی که بتواند آنرا از مسائل ریز اینچنینی تا مدیریتهای کلان و راهبردی محور اصلی انتخابها و رفتارهایش قرار دهد، امنیت بیشتری را برای دیگر اعضا و درنهایت برای یک مجموعه یا .... خواهد داشت.
پرسید : چرا ؟
گفتم : زیرا فهم زمان است که به انسان جرأت قربانی کردن منافع خودش را برای بهشت نگهداشتن فضای یک مجموعه میدهد! اگر شما آتش این مسئله را درک نمیکردید، و برایتان «حفظ آرامشِ تیم و حذف عوامل تشنج در کمترین زمان» مهمتر از شرایط لحظهی خودتان نبود، آیا اینقدر راحت با این واکنش کنار میآمدید؟
گفت : درست میگویید من دقیقاً در آن لحظه به کنترل و حذف موانع در کمترین زمان فکر میکردم، نه به خودم ...!
※ این حرف یعنی خیلی نویدها... الحمدللّه!
کانال رسمی ولایت آخرالزمان
@velayateakharazaman
📣📣📣📣📣📣📣
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
کانال تحلیلی بصیرتی ولایت آخرالزمان
@velayateakharazaman