eitaa logo
👇🏻 تبلیغات گسترده ونوس 👇🏻
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
322 ویدیو
4 فایل
💥 هو الرزاق 💥 جهت رزرو تبلیغ فقط و فقط 🔴به ایدی زیر مراجعه کنید 👇 خانم ترکی مدیر گسترده ونوس @z_t1369 کانال واریز👇 @venus_variz
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 واقعی هوا تاریک شده بود و بازم خبری از نبود ، بارون میبارید ، این روزا انقدر بارون باریده بود که دیگه عادی شده بود... بعد از درست کردن شام ، تلویزیونو روشن کردم و از روی بی حوصلگی مشغول دیدن برنامه ای شدم... انقدر توی فیلم پیش روم شده بودم که اصلا متوجه اومدن کیان نشدم و وقتی که صداشو از شنیدم ، فهمیدم که برای سر کردن شال و پوشیدن یه لباس درست و حسابی خیلی دیر شده! صدام میکرد ، بدون اینکه از جام پاشم با گفتم : _بله؟ اینجام... با لباسا و موهای خیس رو به روم ایستاد که از جام پاشدم و خواستم برای درست کردن سر و وضعم سمت اتاقم که میونه ی راه...😱👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 واقعی هوا تاریک شده بود و بازم خبری از نبود ، بارون میبارید ، این روزا انقدر بارون باریده بود که دیگه عادی شده بود... بعد از درست کردن شام ، تلویزیونو روشن کردم و از روی بی حوصلگی مشغول دیدن برنامه ای شدم... انقدر توی فیلم پیش روم شده بودم که اصلا متوجه اومدن کیان نشدم و وقتی که صداشو از شنیدم ، فهمیدم که برای سر کردن شال و پوشیدن یه لباس درست و حسابی خیلی دیر شده! صدام میکرد ، بدون اینکه از جام پاشم با گفتم : _بله؟ اینجام... با لباسا و موهای خیس رو به روم ایستاد که از جام پاشدم و خواستم برای درست کردن سر و وضعم سمت اتاقم که میونه ی راه...😱👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
اونقدر توی فیلم شده بودم که اصلا متوجه اومدن کیان نشدم و وقتی که صداشو از شنیدم، فهمیدم که برای سر کردن شال حسابی خیلی دیر شده! با لباسا و رو به روم ایستاد که از جام پاشدم و خواستم برای درست کردن سر و وضعم سمت اتاقم که میونه ی راه...😱👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 واقعی هوا تاریک شده بود و بازم خبری از نبود ، بارون میبارید ، این روزا انقدر بارون باریده بود که دیگه عادی شده بود... بعد از درست کردن شام ، تلویزیونو روشن کردم و از روی بی حوصلگی مشغول دیدن برنامه ای شدم... انقدر توی فیلم پیش روم شده بودم که اصلا متوجه اومدن کیان نشدم و وقتی که صداشو از شنیدم ، فهمیدم که برای سر کردن شال و پوشیدن یه لباس درست و حسابی خیلی دیر شده! صدام میکرد ، بدون اینکه از جام پاشم با گفتم : _بله؟ اینجام... با لباسا و موهای خیس رو به روم ایستاد که از جام پاشدم و خواستم برای درست کردن سر و وضعم سمت اتاقم که میونه ی راه...😱👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 واقعی هوا تاریک شده بود و بازم خبری از نبود ، بارون میبارید ، این روزا انقدر بارون باریده بود که دیگه عادی شده بود... بعد از درست کردن شام ، تلویزیونو روشن کردم و از روی بی حوصلگی مشغول دیدن برنامه ای شدم... انقدر توی فیلم پیش روم شده بودم که اصلا متوجه اومدن کیان نشدم و وقتی که صداشو از شنیدم ، فهمیدم که برای سر کردن شال و پوشیدن یه لباس درست و حسابی خیلی دیر شده! صدام میکرد ، بدون اینکه از جام پاشم با گفتم : _بله؟ اینجام... با لباسا و موهای خیس رو به روم ایستاد که از جام پاشدم و خواستم برای درست کردن سر و وضعم سمت اتاقم که میونه ی راه...😰😰👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 به مامان زنگ زدم ،بهم گفت که اوضاع بدجوری بیریخت شده و مجبور شده که بره شهرستان پیش مادربزرگم ، ولی به خاطر من برمیگرده ، خیلی زود! آخر شب شده بود و صدای بابا بلندتر از هروقتی بود ! ، میترسیدم... گوشه ی اتاقم نشستم و توی خودم بودم... سر و صداهاشون تقریبا خوابیده بود... گوشیمو اون بیرون توی آشپزخونه جا گذاشته بودم و میخواستم برم بیارم اما داشتم😰😰❌ مانتویی تنم کردم و شالی رو روی سرم کشیدم و آروم و بیصدا قفل درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم... لامپا بودن اما میدیدمشون که هرکدومشون یه گوشه دراز کشیده بودن و توی چرت بودن... پاورچین پاورچین سمت آشپزخونه قدم برداشتم و همین که گوشیمو برداشتم دویدم و خواستم درو ببندم که همون مردی که اون روز توی خیابون دیدمش با حالت سمتم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم درو ببندم که...😱😱😰😰👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂 به مامان زنگ زدم ،بهم گفت که اوضاع بدجوری بیریخت شده و مجبور شده که بره شهرستان پیش مادربزرگم ، ولی به خاطر من برمیگرده ، خیلی زود! آخر شب شده بود و صدای بابا بلندتر از هروقتی بود ! ، میترسیدم... گوشه ی اتاقم نشستم و توی خودم بودم... سر و صداهاشون تقریبا خوابیده بود... گوشیمو اون بیرون توی آشپزخونه جا گذاشته بودم و میخواستم برم بیارم اما داشتم😰😰❌ مانتویی تنم کردم و شالی رو روی سرم کشیدم و آروم و بیصدا قفل درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم... لامپا بودن اما میدیدمشون که هرکدومشون یه گوشه دراز کشیده بودن و توی چرت بودن... پاورچین پاورچین سمت آشپزخونه قدم برداشتم و همین که گوشیمو برداشتم دویدم و خواستم درو ببندم که همون مردی که اون روز توی خیابون دیدمش با حالت سمتم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم درو ببندم که...😱😱😰😰👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7