#پارت26
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ین که پشت فرمان نشست دارو تب ُبر را روی پایم گذاشت.
دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
–چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای
من وآقای معصومی گوش کرده بود".
اخمهایش کمی باز شد.
–اصال زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
–لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار مالقات تو یه
کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند
کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعالم کنم.
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم
راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت27
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در
ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که
حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار
بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.
ساختمان کال دو طبقه بود.
طبقه ی باال خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم
خودشان زندگی می کردند.
زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و
روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سالم
کرد.
جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
ــ بله االن بهش میدم.
دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.
ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم
آرام تر شد.
سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی
چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم.
شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش
خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.
سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم
قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.
دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا
و کامال دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش
وسایلش را خریده بود.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت28
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم
رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و
سرم کردم.
از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون
او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد.
پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم.
آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای
عسلیاش با ته ریش همیشگیاش به اوجذابیت خاصی می داد.
متین و موقر و سربه زیریاش، باعث میشدمن درخانه اش راحت
باشم.
سرش راباال آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت:
–می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز
ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و
گفتم:
–بفرمایید.
دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت:
–تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید.
خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم
با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این
اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر
هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده.
ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید.
–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید،
واقعا ممنون.
در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که
تمام روز رو نمیتونه کمکتون کنه که...
ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم،
این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی االن
تواناییهای خودش را به رخم کشید." االن دیگه پام بهتره
جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت29
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر
می شم.
کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم.
نگران نباشید.
ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط
صبوری کردید .
واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید.
دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید
اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها
شدنمون شد.
تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم.
دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از االن بگم که تا
سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاهللا..بعد از اون
دیگه از دست ما راحت می شید.
بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد.
تعجب زده نگاهش کردم.
–این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم.
یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین
و دوست داشتنیه.
در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خالهام رو
بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید.
"البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت
که دیه بدهد، باید زندان می رفت.
چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود
باید کلی خسارت می داد.
ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می
گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی
رفتی.
البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان
بود، ولی خدارا شکر االن حالش خوب است. من شانس آوردم که
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت30
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم
برطرف شد".
انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می
انداخت سریع گفت:
–ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد:
–خیلی زیاد.
سرش را باال آورد و غمگین نگاهم کرد.
–هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم.
خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی
بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی
برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم.
او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس
می کرد. البته بعد از کار اداریاش. حاال با این اضاع
گاهی در خانه شاگرد قبول میکند.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم :
–هر جور شما صالح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه.
ــ اذیت که می شیم ولی باید باالخره اتفاق بیوفته هر چه
زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره.
می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو
بعید بود.
باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش
شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت
برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم .
ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم.
کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا عالقمند به کتاب دید، گفت
می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
Hamed Zamani - Shokuhe Padafand.mp3
11.61M
•{...🎶 ..}•
میشهآسمونهاروتسخیرکرد
اگهعاشقیبالِپروازشه...🕊:)
#حامد_زمانی