#پارت26
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ین که پشت فرمان نشست دارو تب ُبر را روی پایم گذاشت.
دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
–چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای
من وآقای معصومی گوش کرده بود".
اخمهایش کمی باز شد.
–اصال زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
–لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار مالقات تو یه
کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند
کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعالم کنم.
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم
راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍