#پارت24
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام
قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم
قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون
برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم،
پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سالم گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره
استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می
کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی
شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
–ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار
فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی
از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍