#پارت25
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را
شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود
که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید :
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط
االن عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت
کرد.
–من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
–چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، االن بر می گردم.
اصال اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را
نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده
اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و
ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍