#پارت45
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–سالم، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که االن
خوشحالی.
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و
از همانجا گفتم:
–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت
و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه
میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حاال
خبری ازهیچ کدامشان نبود.
به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک
بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام
قرار داشت.
فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع
کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم:
–مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟
ــ نه دخترم اوال که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی
برو به درست برس.
عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر
صبر کارهام رو انجام بدم.
حاال اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز
زود امدی؟
خندیدم و گفتم:
–آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا،
به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی
پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️