#پارت49
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید،
بزرگواری کردید.
ــ خواهش می کنم،کاری نکردم.
ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود،
کجا گذاشتید؟
ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم.
آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته .
ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت:
–ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید.
نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی
گفتم وخداحافظی کردم.
بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی
توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه
سخت است.
ولی باز به خودم نهیب زدم،
حاال برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز
تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی
نیست...مگه اولین بارته.
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش
بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از
ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حاال اسفندهم دود
می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍