هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهاردهم
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی
لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن خرابی رو سخت در آغوش میکشید...
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش
چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از
طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که
میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش
به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه
تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه
اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و
کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا
چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش.
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته
من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
ادامه دارد...
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_چهاردهم)
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم.
🔆 یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد.
✅سوال کردم: عموجان تین باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت
اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️ چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
🌴بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود...
🌲 باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود.
به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘ادامه در پست بعدی
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_چهاردهم)
☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
🍁 بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد...
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟
🎋 گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد...
✨پرسیدم:
حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟!
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند.
💥 من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
✨آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم.
💫 پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم.
بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
🌕 مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
❄️حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
🌴 وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود.
از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه و میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان...
بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود .
🌾صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید.
اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم .
✅با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد.
🔆 دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود.
💠 از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.
✅ اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه.
آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم
🔆با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم.میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
ادامه دارد...
#سه_دقیقه_در_قیامت
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما❓❓
-بلہ❓❓
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے❓❓
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء❓
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے❓
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ❓❓❓
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓
_ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده❓
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
داستان ادامه داره😜
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
@vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈