eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
21.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
12.6هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا #من_هم_طعم_خوشبختی_را_چشیدم... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگـ
قسمت هشتم سال ۹۹ بعد از یکسال سارا منو از طریق دوستم پیدا کرد و فهمید من ازدواج کردم وقتی ازش پرسیدم چرا سراغی از من نگرفتی گفت شنیدم سکته کردی مُردی ولی حالا فهمیدم بابا و زنش بهم دروغ گفتن تا تو را نبینم و بابا الان هم که فهمیده پیدات کردم.گفته تا وقتی عروس نشدی حق نداری اسم مامانت بیاری. خلاصه با تلاش شوهرم سال ۱۴۰۰موفق شدم دوماهی یک بار دخترم ببینم ومن تنها ناراحتیم دوری دخترم بود چون تو زندگی شخصی خودم چیزی کم وکسر نداشتم وندارم عشق ومحبت که سالها دنبالش بودم حالا دارم سال ۱۴۰۱ خبر ازدواج دخترم شوکه ام کرد اول برام سخت بود ولی از اینکه دخترم زیر دست نا مادری نیست آرام تر شدم وبرای خوشبخت شدنش دعا میکنم. حالا نزدیک ۵ سال که طعم واقعی خوشبختی وزندگی زناشویی را میفهمم والان چون وضع مالی تقریبا خوبی دارم پیش خانوادم عزت و غُرب دارم هرچند هنوز طعم نامهربانیشون به دلم هست ولی باز هم میگم پیر شدن و احترامشون برام واجب حتی بارها ازم حلالیت خواستن و گفتند حلال کن ما تو را بدبخت کردیم. من هم بخشیدم گفتم خدا هم از شما بگذره چون جوانیمُ گرفتین و باعث شدین یک بچه بی گناه قربانی طلاق ما بشه. و این بود سرگذشت زندگی من هرچند هنوز با یادآوری کتک ها وسختی که کشیدم درد میکشم ولی حالا شوهری دارم که مثل کوه پشتم و مهربانیش رو با جان و دل نثارم میکنه.و از این بابت خدا رو شاکرم.امیدوارم داستان سرنوشتم مفید بوده باشه. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرزندآوریت رو جوری طراحی کن که خدا سه فرزند رو بهت بده یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
❞ دلبر میخواستم بهت بگم که : تو خودِ خود ضربان قلبمی، تو جون منی، تو امید دل این آدمی، تو تنها آرامش این تنی، تو تنها روشنیِ قلب منی، تو سنجاق قلب منی، تو شیرین‌ترین دلگرمی منی ، تو♡ . . ⸽ دلیلِ لبخندِ روی لبامی عشقِ قشنگم🤍'🦋!❝ @vlog_ir
35.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوندن بعضی رمان های عاشقانه ذهنیت اشتباه و مبالغه آمیز از ازدواج رو در ذهن تو درست میکنه! 🤦 دیدن بعضی فیلم ها فقط یه تصویر غلطه از شریک زندگی رو برای تو به نمایش می‌گذاره! 😐 برای جلوگیری از این اتفاق ۳ تا کار رو انجام بده: 😊 ✅️ کامل گرایی رو بزار کنار ! ✅️ ورودی های ذهنت رو کنترل کن (هرچیزی رو نبین و نخون) یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
روشن کردن پوست مچ پا با کمک آب لیمو ✅آبلیمو به دلیل ماهیت اسیدی‌اش، یکی از بهترین ماده‌های سفیدکننده‌ی طبیعی است. آبلیمو خاصیت قابض، ضدعفونی کننده و روشن کننده‌ی پوست شگفت انگیزی دارد که به بهبود کامل و رفع سیاهی مچ پا کمک می‌کند. آب یک لیموی تازه را بگیرید و مستقیما روی مچ پاهای تیره خود بمالید. حتی می‌توانید یک تکه لیمو را برای چند دقیقه روی مچ پا بمالید. بگذارید نیم ساعت بماند و سپس با آب ولرم بشویید. ✅اگر این کار را دو بار در روز انجام دهید، در عرض یک هفته باعث رفع سیاهی مچ پا می‌شود. با افزودن ماست، آرد و زردچوبه می‌توان خاصیت سفیدکنندگی آب لیمو را تقویت کرد. @vlog_ir
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی میشه آدم دست از حب الدنیا بر نمیداره؟ یا کم دنیا رو میخواد یا کمی دنیا رو میخواد یا برای خودش حق قائله به خودمون بیاید زیاد حق ندیم حق میدیم تموم دیگه، بیچاره میشیم ! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌😀 اسکراب روشن کننده‌ی پا🦵 ⬅️2 ق غ آبلیمورا با ۳ ق غ عسل و یک ق چای خوری گلیسیرین ترکیب و مخلوط بدست آمده را به پاهایتان بمالید. ✅30 دقیقه روی پاهایتان بماند @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای تازه عروس و دامادا📢 که یه وقت با یه رفتار غیرآگاهانه باعث ایجاد خاطره تلخ در ذهن طرف مقابلشون نشن‼️ همیشه پیشگیری بهتر از درمانه😉 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌5️⃣1️⃣ دقیقه صورت بمالید اگر پوست شفاف و بدون لک و جوش با ماسک بی دردسر و ارزون قیمت می خواهید فقط کافیه هفته ای سه بار یک قاشق ژل آلوئه ورا با یک قاشق ماست ترکیب کنید و بعد ۱۵ تا ۲۰ دقیقه نگه دارید🙂 کمی ماساژ دهید و بعد با آب سرد بشویید. @vlog_ir
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 * گناهی که بچه‌ها زود یاد می‌گیرند * 🔻 مزه ایمان را آدم نمی‌چشد تا اینکه دروغ را ترک کند،جدی یا شوخی. 🔹️ بعضی‌ها دروغ می‌گویند، می‌گویی چرا دروغ گفتی می‌گویند شوخی کردم. یک زمانی یک پدری جلوی رسول خدا به بچه گفت بیا قاقا بدهم. حضرت فرمود این چیست در دستت که می‌خواهی به بچه بدهی باز کرد دید خرماست. حضرت گفت خیلی خوب عیب ندارد اما اگر چیزی در دستت نبود و به بچه می‌گفتی بیا قاقا بدهم که او را بگیری دو گناه کردی. ♨️ یک گناه این است که دروغ گفتی یک گناه هم این است که به بچه دروغگویی را یاد دادی. یعنی بچه می‌فهمد که می‌شود خلاف واقع هم گفت. از آن موقع بچه‌ام دروغگو می‌شود. 🔴 اینکه می‌گویند پدر و مادر بچه رو خراب می‌کند. مزه ایمان را آدم نمی‌چشد تا اینکه دروغ را ترک کند، جدی یا شوخی. آیت الله مجتهدی(ره) یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
این افراد اصلا چاق نمی شن ¹ روزی حداقل 🔤3️⃣ دقیقه ورزش میکنن ² وقتی فیلم میبینن 🔤🔤🔤1️⃣کالری چیبس و پفک نمیخورن ³ فعالیتشون فقط به کارهای خونه ختم نمیشه ⁴ صبح زود از خواب بیدار میشن ⁵ هر لقمه رو حداقل 🔤2️⃣ بار میجون ⁶ سر سفره در حد سیری غذا میخورن نه در حد انفجار ⁷ پیاده روی و ورزش نمیدونن بجز پیاده روی ورزش هم در برنامه روزانشون دارند @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پا
دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدنم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff