عاشقانه ای برای زندگی
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
"بزرگ شدن همینه، همیشه خوبی در حالی که
هیچوقت خوب نیستی..!"
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#همسرانه دیگه پیامبر گفته دا من حرفی ندارم بفرستین برا همسر جان😁😁
سعی کنید هر روز صدقه بدین صدقه خیلی خوبه☺️☺️
#سرگذشت_زندگی_اعضا
#تجربه_تلخ_ازدواج_من
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا #تجربه_تلخ_ازدواج_من یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـ
قسمتهفدهم
وضعیت مالی خوبی پیدا کرد نم نم به مسافرتهای خارجی رفتیم نگاه های هرزشو نمیتونستم تحمل کنم توی هتل میموندم. به بهونه ی استخر، دائم لای زنها بود آخرین سفرم سفر حج بود که بامادر و خواهر و بچم رفتیم که اونجا به مادر و خواهرم افترا زد که شما دوتا باعربها قرار میگذارید کجاها میبرنتون.
مادرم و خواهرم دلخور که همسفرمون شدند اون مسافرت رو بهمون کوفت کرد و برگشتیم ایران. بعد از اون شروع به کم آوردن چک و بدهی و طلبکارها بود که پدرم با شنیدن اومدن طلبکارها جلوی در خونه حالش بد شد و ایست قلبی کرد و فوت شد.در مراسم سوم پدرم هم ایشون بازداشت به کلاهبرداری شد و محکوم به هفت سال زندان.
من موندم با یک دختربچه ی نُه ساله که دلش میخواست یک روزنه امید پیدا بشه فقط از دست این بشر راحت شه. بعد دو سال از محکومیتش میگذشت که درخواست طلاق دادم و طلاقم غیابی صورت گرفت. مادرمم منو ازطبقه ی بالای خونه بلند کردو گفت ورثه شده باید بری.با ارثیه ای که از فروش آپارتمان پدرم رسید یک خونه برای خودم و دخترم اجاره کردم و بعد از اینکه یه مقدار حالم بهتر شدبه عنوان کارمند استخدام یه دفتر خصوصی شدم و تا به الان اموارتمون رو میگذرونیم.
چند سالی هست که با دخترم تنها زندگی میکنم امسال وارد هجده سال شده و سال آخر دبیرستان رو میخونه و خودشو آماده میکنه برای کنکور.
البته از سرنوشت پسرعموم دورادور خبر دارم که با وجود دوتا بچه خانمش بچه ها رو برده جای دیگه ای زندگی میکنند و طلاق گرفتن و سرنوشت رضا هم اینطور شدکه با دختری ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد خانمش مهماندار هواپیما بود هواپیما در اثر نقص فنی سقوط کرد و این خانم فوت کرد.
شاید این داستان رو خونده باشید و سرتون گرم شده باشه اما من هر شب و روزش مردم و زنده شدم و بهترین حامی زندگیم که پدرم بود رو از دست دادم. بهترین سال های عمرم 17 سالگی تا 47 سالگی من بود که هدر رفت. دخترها درست تصمیم بگیرید تا مثل من فنا نشید و آقاپسرها نمیتونید کسی رو خوشبخت کنید نزدیک دختری نشید و بهش پیشنهاد ازدواج ندید یک عمر زندگی خودتون هم دیگران رو ازش نگیرید.
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_امامان
حسادت باعث چی میشه؟
.
.
امام علی علیه السلام
آدم حسود همیشه مریض است هرچند به ظاهر بدنی سالم و تندرست داشته باشد
(غررالحکم،ص۶۷)
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
بازسازیمو به روشطبیعیچگونه؟
مغزهاییبه مانند گردو و بادام زمینی به
شدت دارایاسیدهایچربِ امگا 3
هستند و زینک موجود در آنها از ریزش
مو جلوگیریمیکنه"مصرف مرتب آنها"
برایمو و کفِ سر مفید است 🥜
@vlog_ir
13.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧂مصرف نمک به میزان بیش از اندازه طبیعی، صورتی پف کرده و به دور از شادابی برای شما خواهد ساخت. غذاهای کنسرو شده،ترشی ها و از این قبیل به دلیل دارا بودن نمک و سرکه برای زیبایی پوست مشکل ساز خواهند بود.😀
@vlog_ir
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزند_پروری
این کار رو نکنید
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
آب برنجحاویموادمغذیاستکه میتونه
برایپوست و مو مفید باشه. برنج
دارای ویتامین E - B - C و مواد معدنی
است "که باعث افزایش سلامت میشه"
و به زیبایی پوست کمک میکنه👫
@vlog_ir