eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
22هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12.3هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا ‌ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۹ تا میرفتم روستا نمیشد یشب بدون درد سر،، سر کنیم میومد میگفت پدرت باید به پسر من رسیدگی کنه .زیر بال و پرش را بگیره اول زندگیتون، پدرت خیلی باید هواتون را داشته باشه کل حرف مادر شوهرم پول بود و پول که بابای من باید کمک می‌کرد. دیگه نمی‌دونست که بابا و مادر من حتی برای یشب خوابیدن پسرشون تو خونشون مشکل دارن.. خلاصه این فشارهای خانواده ها و بیشتر خانواده خودم ماهم به مشکل خوردیم و کلی فاصله بین ما افتاد و اختلاف بین منو همسرم افتاد. البته همسرم هم آدم درست و حسابی نبود یه بچه ننه، لوس، تا امروز که ۲۳ سالش بود اصلا کار نکرده بود و دیپلم گرفته بود و رفته بود سربازی و برگشته بود و زنش داده بودن.. تو دوران عقد که یکسال بود ۶ ماه اول سرکار بود و بعد ۶ ماه اومد بیرون .که سر بیرون اومدنش از کارخونه هم داستانی داشتیم ... خلاصه به هر مصیبتی بود دوران عقد ما تموم شد و یه جشن گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون. خانواده شوهرم خیلی آدمهای مال پرستی بودن و کلی تحقیق کرده بودن که بابای من تاجر فرش هست و وضع مالی خوبی داره دختر گرفته بودن به این امید که خانواده دختره پسر لوس و تنبل اونا را ساپورت کنه. غافل از اینکه بابای من همچین آدمی نبود که بیخودی پول مفت به کسی بده .. اونام که اینا فهمیده بودن دیگه اینقدری گیر نمیدادن که بابام باید کمکتون کنه و فلان . اینم بگم که بابای خودم هم چند سالی بود که افتاده بود تو کار تریاک کشیدن.... منم میخواستم برم سر زندگیم شوهرم که آدم بد جنس و آب زیر کاهی بود از همه کارای بابام سر در آورده بود و موقع رفتن سر خونه زندگیمون من یبار با همسرم دعوام شد و از اونجای که میدونستم آدمهای پول پرستی هستن دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و گفتم بابام همه جهازم را نداد و گفت همسرت لیاقت اینهمه جهاز را نداره که بهت بدم و نصف جهازم را کنار گذاشته برای اون یکی آبجیم.. همسرم هم که کینه بابام را داشت بیشتر کینه اش را برداشت و رفته بود پاسگاه مواد مخدر و بابام را لو داده بود . حتی روز عروسیمون از پاسگاه اومده بودن که بابام را ببرن و وقتی دیده بودن خونمون عروسی هست و صدای بزن و بکوب میاد برگشته بودن و فرداش اومدن و بابام را بردند.. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست برای شریک زندگیت 🥰 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
برنج برای افزایش انرژی بدن ✓ برنج دارای کربوهیدرات می باشد که به تامین انرژی اندام‌های مختلف بدن کمک کرده و برای کسانی که فعالیت‌های فکری و ذهنی زیادی انجام می‌دهند بسیار مفید است @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
جلوگیری از ریزش مو یک ق.غ گل ختمی را با یک لیوان آب مخلوط کرده و در صورت تمایل با عسل شیرین میل کنید @vlog_ir
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ شناخت کامل وجود نداره ! . انتخاب همسر، یکی از مهم ترین و سرنوشت سازترین انتخاب زندگی هر فرد است😍 برای انتخاب همسر شناخت کامل همسر از اهمیت ویژه ای برخوردار است 💫 اساساً فرایند شناخت کامل همسر و هم زبانی و تفاهم با او، پروسه ای طولانی دارد🫠 و مراحل تکمیلی آن در ایام پس از ازدواج (بین 6 ماه تا 3 سال پس از ازدواج وتشکیل خانواده) اتفاق می افتد 💓 و در آن مدت نباید به انتظار معجزه نشست، چون ازدواج با برخی افراد ریسک بسیار زیادی دارد 💫 و از آغاز آشنایی قابل پیش بینی است و صرف ابراز علاقه یا... چیزی را عوض نمی کند. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
کاش یکی مثل شاملو اینجوری قلب آدمو لمس کنه: قلب من به این امید می‌تپد که تو هستی تویی وجود دارد که من می‌توانم آن را ببینم او را ببوسم او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم ♥️ @vlog_ir
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین راه درمان چربی خون ارثی یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که ابوسعید ابوالخیر میگه: از شبنم عشق خاک آدم گل شد شوری برخاست فتنه‌ای حاصل شد سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد @vlog_ir
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند های خیاطی علاقه داری؟؟ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
چشمانت آخرین چیزی‌ست که از میراثِ عشق باقی می‌ماند...! @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهـ.ـمتِ نـ.ـالایـ.ـقی برما زدی رفتی قبول ‌ در پی لایـ.ـق برو ، ماهم تماشـ.ـایش کنیم :)💔 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir