eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
15.2هزار ویدیو
3 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بچه بودم شاید ۴ یا ۵ سالم بودپدرم فوت شد من بودم و دوتا خواهر و یک برادر دیگه..که یتیم شدیم و فقیر و فقیر.. خونمون اجاره‌ای بود قرارداد که تموم شد همه پولی که داشتیم ته کشید هیچ پولی نداشتیم که بریم جای دیگه زندگی کنیم یا بزاریم روی پول پیش عملاً داشتیم آواره می‌شدیم یه خونه خرابه بود که مجبور شدیم بریم اونجا زندگی کنیم گویا صاحب نداشت. چند شب بعد که رفتیم اونجا یهو بارون گرفت عملاً خونه داشت رو سرمون خراب می‌شد یکی از دوستام فرداش اومد دید و خیلی کمک کرد پلاستیک آورد و جاهایی که سوراخ داشت و سوز میومد پلاستیک کشیدیم ولی بازم جایی نبود که آدمی زاد بتونه زندگی کنه افتضاح بود دیدم نشدنیه قایمکی می‌رفتم سر کار توی فلافلی کار می‌کردم یه مدت اونجا بودم اما متأسفانه صاحب فلافلی روم نظر بد داشت. بعد یه مدت مامانم گفت یه کار پیدا کرده کلی ذوق کردم گفتم چه کاری گفت اسرا باید برم خونه یه آقایی دکتر تمیز کنم و غذا درست کنم مامانم هر روز می‌رفت و شبا ساعت ۱۰ برمی‌گشت با نایلون خوراکی و میوه و اینجور چیزها می‌گفت دکتره داد این گذشت یه روز توی مدرسه جلسه انجمن بود قرار شد مامانم بیاد جلسه که تموم شد یهویکی از بچه‌ها مامانمو دید داد زد مامان مامان این همون خانم است که سر کوچه گدایی می‌کنه نمی‌تونید تصور کنید اون لحظه چه بلایی سر من اومد مامانم سریع چادرشو گرفت تو صورتشو دور شد داشتم روانی می‌شدم تا خود خونه گریه کردم... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد..
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر وقتی بچه بودم شاید ۴ یا ۵ سالم بودپدرم فوت شد من بودم و دوتا خواهر و یک برادر دیگه..که
با مامانم شکرآب بودم یه مدت سر اینکه چرا رفته گدایی دید که دلخورم دیگه نمی‌رفت منم خوشحال که آخ جون به حرفم گوش داد مامانم تا اینکه یه روز از مدرسه برگشتم دیدم چند تا کفش جلو درمونه رفتم داخل مامانم صدا خانم و یه آقا بودن یکم به من نگاه کردن و بعد گفتن خوب ما دیگه بریم پا شدن رفتن خانم دم در گفت خبرمون کن دیگه به مامانم گفتم اینا کی بودن گفت خواستگار ببین امیر اگه می‌خوای ازدواج نکنم باید بزاری برم سر کار قبلیم نمی‌تونم شکمتونو سیر کنم حالم خیلی خراب بود ولی نمی‌تونستم اجازه بدم مامان خوشگل و جوونم با یه پیرمرد ازدواج کنه. گفتم میرم سر کار که مخالفت کرد و داد و هوار به پا شد چاره‌ای جز تسلیم نداشتم قرار شد مامانم همون گدایی کنه اما این بار بره محله‌های خیلی دورتر از خونمون که کسی نشناسدش یه مدت گذشت حالا ۱۲ سالم بود درسم عالی بود به هزار خواهش و عجز و التماس تونستم مامانمو راضی کنم و برم سر کار توی یک گلخونه کار پیدا کردم که صاحبش اصفهانی بود و خیلی هم بد اخلاق خلاصه اونجا بودم خیلی مراقب بودم که کارمو با دقت انجام بدم که صاحب کارم عصبی نشه از دستم یه روزی یه مشتری برامون اومد یک آقای خیلی متشخص رفتم یکی از گلدونا رو بیارم براش گلدون از دستم ول شد و هزار تکه شد صابکارم اومد جلو جوری زد تو گوشم که تا چند لحظه کر شده بودم..!! https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد..
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر با مامانم شکرآب بودم یه مدت سر اینکه چرا رفته گدایی دید که دلخورم دیگه نمی‌رفت منم خوشح
صابکارم همینجوری سرزنشم می‌کرد که مگه نون نخوردی منم اشک می‌ریختم یه دفعه آقای کت و شلواری اومد نزدیک بغلم کرد و شروع کرد به صاحبکارم بد و بیراه گفتن که حالا اتفاقی که افتاده جوری بغلم کرده بود که انگار بچه‌اش بودم. دستمو گرفتن بردنم توی ماشین زن این آقا هم توی ماشین بود حیرت زده نگاهم می‌کردن و پچ پچ می‌کردن آدرس خونه رو پرسید بهشون گفتم رسوندنم دم خونه مرده پیاده شد و نگاه کرد دید در کدوم خونه رو زدم گفت پسرم اینجا زندگی می‌کنی با شرمندگی گفتم بله آقا اسممو پرسید اسممو که گفتم با تعجب بیشتری به زنش نگاه کرد بعدم مرده آهی کشید و سوار ماشین شد و رفتن بعداً فهمیدم اینا یه پسر شکل من و هم اسم من داشتن که اگر توی تصادف فوت نمی‌کرد الان هم سن و سال من بود خلاصه رفتن اون آقا و خانوم.... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد..
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر صابکارم همینجوری سرزنشم می‌کرد که مگه نون نخوردی منم اشک می‌ریختم یه دفعه آقای کت و شلو
فرداش از مدرسه که برگشتم خونه دیدم ماشین اون آقا توی کوچه پارکه فهمیدم اومدن خونمون وقتی رفتم خونه داشت می‌رفت مامانم خیلی خوشحال بود پرسیدم چی شده آقای غلامی خداحافظی کرد و رفت و مامانم با ذوق گفت جمع کنید هرچی به درد بخور هست جمع کنید هرچییم نه بزار بمونه خدا برامون خواسته زن این آقای غلامی بعد فوت پسرشون سرطان می‌گیره و الان از پس کاراش بر نمیاد با زنش اومده بودن ازمون بخوان بریم اونجا هم زندگی کنیم هم اینکه من کارهای خانومه رو بکنم بهم حقوقم میدن گفتم یعنی با هم توی یه خونه گفت نه ته حیاتشون یه دست سوئیت کوچیک دارن می‌ریم تو اون خلاصه همون روز جمع و جور کردیم و آقای غلامی اومد دنبالمون بردمون خونشون دستی به سوئیت کشیدیم و تمیزش کردیم خیلی خیلی از خونه خودمون بهتر بود همون وقتا بود که زن آقای غلامی به رحمت خدا رفت و همگی داغون شدیم مثل مادر دوسش داشتم مثل پسرش هوامو داشت بچه‌هاش از خارج اومدن یه چند ماه بعد از من اجازه گرفتن و آقای غلامی از مادرم خواستگاری کرد مادرم جوون بود حق زندگی داشت آقای غلامی مرد مناسبی بود و یه روز رفتن عقد کردن... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر فرداش از مدرسه که برگشتم خونه دیدم ماشین اون آقا توی کوچه پارکه فهمیدم اومدن خونمون وقتی
زندگی می‌گذشت روزگار می‌چرخید در دانشگاه با دو پسر به اسم‌های محمد و هادی دوست شده بودم یه روز رفتم کافی نت صاحب کافه منو می‌شناخت خیلی شلوغ بود بهم گفت امیر می‌دونم کار داری بیا کارتو راه بندازم نمی‌خواد تو صف وایسی که یهو یه دختر شروع کرد غر زدن که چه وضعشه ما هم کار داریم مگه ما بیکاریم پشتش به من بود و فقط غر می‌زد که نه نمی‌شه باید نوبتی باشه عصبی خودمو آماده کردم یه چیزی بهش بگم قیافه حق به جانبی گرفتم که یهو روشو برگردوند و باهاش چشم تو چشم شدم زبونم بند اومد نمی‌تونستم حرفی بزنم هاج و واج نگاش کردم خیلی زیبا بود خیلی قفل کردم رو چشاش چشاش سبز و بزرگ ابروهاش کشیده و پر از اخم بیش از حد زیبا بود عصبی زل زد به چشام هنگ کرده بودم که چی می‌خواستم بگم اونم چهره عصبیش برگشت و یه حالت عادی به خودش گرفت و زود خودشو جمع و جور کرد و دوباره پشت به من ایستاد با صاحب کافی نت امین شروع کرد حرف زدن امین نگام کرد با حالت سوالی که یعنی چیکار کنم اشاره کردم گفتم راش بنداز کم کم رفتم پشت سرش می خواستم بدونم چه رشته‌ای درس می‌خونه و ترم چنده متوجه شدم هم رشته خودمه ولی چرا تا حالا من ندیده بودمش فهمیدم اسمش موناست چقدر که این اسم برازندش بود کارش تموم شد خواست بره برگشت سمتمو ازم معذرت خواست به خاطر رفتارش و رفت دلم غش رفت وقتی حرف می‌زد منم دست و پا شکسته جوابش رو دادم و اون رفت کارام که تموم شد تا رسیدم تعمیرگاه یه بند بدون وقفه به مونا فکر می‌کردم... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر زندگی می‌گذشت روزگار می‌چرخید در دانشگاه با دو پسر به اسم‌های محمد و هادی دوست شده بود
به خودم قول دادم از این به بعد حواسمو جمع کنم شاید تو دانشگاه دیدمش اولین روزی که کلاس داشتیم رفتم یه دست لباس جدید گرفتم که از این تیپ و قیافه خسته بیام بیرون وقتی رفتم دانشگاه هادی و محمد حسابی تعجب کردند و بعدم کلی بهم خندیدن می‌گفتن نه یه خبری هست و من انکار می‌کردم حتی همون روز هادی سر یه شام توپ با من شرط بست رفتم تو کلاس چشم چرخوندم که ببینمش نبود تمام ذوقم از بین رفت بی‌حال نشستم تمام بادم خوابید یهو در باز شد و مونا اومد داخل من گر گرفتم انگار چیزی رو غیر از مون نمی‌شنیدم و نمی‌دیدم محمد داشت باهام حرف می‌زد ولی تمام حواسم پیش مونا بود اونم دید دارم نگاش می‌کنم لبخندی بهم زد و سرشو به حالت سلام خم کرد و نشست استاد هم چند دقیقه بعد اومد داخل و درس شروع شد خدا می‌دونه که من اون روز هیچ نفهمیدم یه چشمم به مونا بود و یه چشمم به استاد... هر روز من مشتاق‌تر از قبل می رفتم دانشگاه دست و دلم به کار نمی‌رفت دقیقاً سه روز در هفته می دیدمش مامانمو داداشم تغییراتمو کاملاً حس کرده بودن نمی‌دونستم چه جوری به مونا نزدیک بشم وقتی می‌دیدمش با بعضی از پسرای دانشگاه حرف می‌زنه به هم می‌ریختم دلم می‌خواست تا جایی که بشه برم اون پسر را به باد کتک بگیرم اونم هر وخ منو میدید به من نگاه می‌کرد و لبخند میزد همیشه سعی می‌کرد تو دیدم باشه ولی به خاطر بی اعتماد به نفسی که داشتم جرات جلو رفتن نداشتم چون هنوز به اون جایگاه اجتماعی که باید می‌رسیدم نرسیده بودم می‌گفتم اگه برم بهش بگم شاید منو نخواد دور و برش پر بود از پسرای پولدار مونا منو می‌خواست چیکار..؟!! https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر به خودم قول دادم از این به بعد حواسمو جمع کنم شاید تو دانشگاه دیدمش اولین روزی که کلاس
جریان عاشقیم رو با محمد در میون گذاشتم محمد پسر عاقلی بود گفت نترس پسر مرگ یه بار شیونم یه بار دو حالت بیشتر نداره یا میگه آره و می‌خوادت یا میگه نه و حداقل خیالت راحت میشه که هی انقدر خودخوری نکنی گفتم آخه من به چه بهونه‌ای برم بگم فلانی شمارتو بده گفت حالا من یه فکرایی دارم نشد بپرسم چه فکری چون هادی رسید چند روز بعد بعد از اتمام کلاسمون رفتیم بیرون از دانشگاه مونا سردرگم به ماشینش نگاه می‌کرد و با پا ضربه می‌زد به لاستیک معلوم بود کلافه است رفتم جلو محمد که می‌دونست بخاری از من بلند نمی‌شه گفت چیزی شده مونا گفت پنچر کردم باید عوضش کنم بلد نیستم محمد زد رو شونه من گفت بخت باهاتون یار پس چون اوستا امیر اینجان دو سوته درستش می‌کنه عین این آدم کوکیا رفتم سر صندوق و زاپاس آوردم و شروع کردم باز کردن تک و توک بچه‌ها رد می‌شدند و به ما نگاه هایی می‌انداختند ولی من دیگه برام اهمیت نداشت و فقط جلب توجه مونا رو می‌خواستم محمد به بهانه آب خریدن برگشت تو دانشگاه منو مونا تنها موندیم گفتم اگه ماشینت یه وقت خراب شد بیارش تعمیرگاه درستش کنم و آدرس دادم دیدم جواب نداد سرمو بلند کردم دیدم دستش رو زده به کمرش و با لبخند همیشگیش داره نگام می‌کنه دست از کار کشیدم و گفتم چیزی شده گفت نه فقط دارم به بچه مثبت دانشگاه نگاه می‌کنم که داره پنچری ماشین یه دخترو می‌گیره بهم برخورد حرفش چون حس کردم داره تحقیرم می‌کنه سرمو انداختم پایین و با عصبانیت لاستیک رو جا انداختم و لاستیک پنچه رو جا دادم تو صندوق و گفتم تموم شد خانوم میتونین تشریف ببرین جا خورد گفت ناراحتی ازم (تو دلم گفتم آره من دارم چند ماه برای تو له له می‌زنم اما تو داری با پوزخند پول و ماشینت رو به رخم می‌کشی) ولی خودمو عادی نشون دادم و گفتم نه چرا ناراحت باشم؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر جریان عاشقیم رو با محمد در میون گذاشتم محمد پسر عاقلی بود گفت نترس پسر مرگ یه بار شیون
به خدا منظوری نداشتم من همیشه همین جوریم منظورمو بد ادا می‌کنم الانم منظورم این بود که فکر نمی‌کردم یه روزی بتونم اینجوری با پسر مثبت دانشگاه که سرش فقط تو کتاباست اینجوری روبرو بشم همین گفتم مگه آدم دانشگاه میاد که به غیر از درس خوندن کار دیگه‌ای هم بکنه گفت خب آره گفتم مثلاً گفت دوست پیدا کنه با دیگران معاشرت کنه و... گفتم و چی؟؟ مکث کرد یکم تو چشام نگاه کرد و گفت یکم از اون کتابا سرتو بلند کن دور و برتم ببین مهندس. خدایا داشت اعتراف می‌کرد که اونم دلش پیش منه به یه لبخندی اکتفا کردم اما از ته دل خوشحال بودم نمی‌خواستم همین دفعه اول تابلو کنمکه بگه پسره چقدر هوله نمی‌تونستم بیشتر به چشاش نگاه کنم و عینکمو زدم گفتم چشم از این به بعد ایشالا دوروبرمو بیشتر نگاه می‌کنم هر دوتامون زدیم زیر خنده گفتم راستی شمارمو یادداشت کن که اگه مشکلی خدایی نکرده برای ماشینت پیش افتاد بهم زنگ بزنی شمارمو سیو کرد و یه تک زنگ زد منم سیو کردم تشکری کرد و سوار شد و رفت دستام رو با اینکه پاک کرده بودم هنوز کثیف بود رفتم تو دانشگاه بشورم دیدم هادی داره میاد طرفم وای با خودم دعا کردم ندیده باشه آخه هادی دهن لق و شیطون بود رسیدم بهش و سلام کردم گفت خب با از ما بهترون می‌گردی دانشمند پاستوریزه؟؟ گفتم چی میگی بابا فقط پنچر کرده بود خواست براش تعویض کنم همین گفت با اینکه خودتی ولی باشه... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر به خدا منظوری نداشتم من همیشه همین جوریم منظورمو بد ادا می‌کنم الانم منظورم این بود که
دستامو شستم زنگ زدم به محمد وقتی اومد پیشم بهم گفت جون محمد حال کردی نقشه رو گفتم چه نقشه‌ای محمد گفت پنچری دیگه یابو شاخ درآوردم گفتم کار تو بود گفت آره دیدم بی عرضه ‌تر از این حرفایی که بری طرفش گفتم یه بهونه جور کنم برات وقتی تعریف کرد چه جوری دزدکی رفته پنچر کرده از خنده روده بر شدم جریان رو بهش گفتم و با موتور رفتیم خونه شبش خسته از کار اومدم بعد از شام و درس خوندن با آبجیام رفتیم که بخوابیم هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد خسته بودم حسابی ولی فکر نمی‌ذاشت بخوابم چشامو که رو هم میذاشتم مونا رو می‌دیدم یه نگاه به گوشیم کردم ساعت ۱ شب بوداومدم بزارم رو ساعت که یهو صدای پیامک تو خونه پیچید نگاهم که به اسم مونا که افتاد مثل برق گرفته‌ها تو جام نشستم و پیامش رو باز کردم نوشته بود بیداری نوشتم سلام آره بیدارم خوب هستین نوشت من یه نفرم برام فعل جمع به کار نبر جواب دادم چشم خوبی فرستاد خوبم ممنون بابت امروز نوشتم خواهش می‌کنم وظیفه بود دیگه شب بخیر داد انگار منتظر شب بخیرش بودم چون سریع خوابم برد شایدم خیالم راحت شد که اون شب راحت خوابیدم از فرداش من کارم شده بود هی به این صفحه گوشی نگاه کردن روزی ۱۰ بار چک می‌کردم می‌گفتم شاید رو بی‌صداست پیام اومده من نشنیدم ولی هیچ خبری نبود‌... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر دستامو شستم زنگ زدم به محمد وقتی اومد پیشم بهم گفت جون محمد حال کردی نقشه رو گفتم چه ن
داداشم عاصی شده بود از دستم دل دماغ کار کردن نداشتم لحظه شماری می‌کردم باز شنبه بیاد و من مونا رو ببینم شنبه شد ما امتحان میان ترم داشتیم و تونسته بودم دوتا از سوال‌ها رو به هادی زیر زیرکی بگم دیدم مونا نشسته و خیره به ما نگاه می‌کنه اشاره کردم گفتم چیزی شده گفت نه بعدم انگار با دلخوری رفت برگه رو تحویل داد منم بلند شدم برگه رو تحویل دادم تو راهرو صداش زدم برگشت گفتم چیزی شده گفت نه دوباره رفت دویدم دنبالش گفتم ولی قیافت اینو نمیگه گفت مگه قیافم چشه گفتم عین شلغم وا رفته زد زیر خنده تازه متوجه شدم چی گفتم آخه این تیکه کلامم بود که همیشه به آبجیم می‌گفتم گفتم خوب حالا نمی‌خوای بگی چی شده گفت از این دوستت هادی خوشم نمیاد گفتم چرا گفت هیزه گفتم خب من چیکار دارم به هیز بودن اون رفیقمه از ترم اول با همیم نمی‌شد بهش تقلب نرسونم گفت از من گفتن بود و رفت میدونستم هادی پسر سر به زیری نیست ولی مطمئن بودم با دخترای کلاسمون کاری نداره چون نمیخاست برای خودش دردسر بسازه با همین خیال‌های باطل خیلی سرسری از این موضوع گذشتم.... دو روز بعد زیر شکم یکی از ماشینا بودم که داداشم صدام زد یه بند میگفت امیر انقدر عصبی شدم که همونجا داد زدم زهرمار امیر خوب دردت چیه حرفتو بزن دیگه داداش بیچارم دیگه صداش در نیومد دیدم یه جفت کفش پاشنه بلند بهم نزدیک شد مونا بود کفشاشو می‌شناختم من کارم شده بود آنالیز کردن مونا پس اینا کفش‌های مونا بود از زیر ماشین اومدم بیرون سر که بلند کردم خود خودش بود با خودم فکر کردم چرا هر سری قشنگتر از قبل می‌شد..؟؟؟..... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر داداشم عاصی شده بود از دستم دل دماغ کار کردن نداشتم لحظه شماری می‌کردم باز شنبه بیاد و
دستپاچه شدم گفتم عه اومدی گفت سلام ممنون منم خوبم مگه منتظرم بودی گند زده بودم حسابی گفتم سلام آره خودت گفتی میام گفت من که یادم نیست دیدم دارم گندشو بیشتر در میارم بی دلیل هی داداشمو صدا زدم داداشم آروم از پشت سرم گفت چته بابا من اینجام خوبه ما گاراژ نداریم تو اینجوری داد می‌کشی با داداشم داشتیم بحث می‌کردیم اونم به ما می‌خندید گفتم ماشینت چیزی شده گفت آره موقعی که روشن می‌کنم شروع می‌کنه به سر و صدا یه نگاهی به ماشین انداختم و عیب یابی کردم از پیستون بود شروع شروع کردم به توضیح دادن و درستش کردن کارم که تموم شد و من همینجوری محو توضیح دادم بودم اونم به من نگاه می‌کرد ناخواسته لابلای حرف‌ها به چشم‌های هم نگاه می‌کردیم گفتم چیزی شده گفت نه با این لباس‌ها خیلی تغییر کردیگفتم حالا خوب شده یا بد گفت جذاب شدی گفتم مسخره می‌کنی گفت نه به خدا خواست بره که ناخواسته صداش زدم مونا برگشت انگار منتظر بود گفت جانم چه حس عجیب و شیرینی بود اون لحظه گفتم می‌تونم از این به بعد بیشتر ببینمت یکم فکر کرد گفت آره میشه گفتم پس بهت پیام میدم خداحافظی کرد و رفت برگشتم دیدم داداشم داره بهم نگاه می‌کنه منو که دید شروع کرد ادای منو درآوردن گفت مونااااا میشه از این به بعد بیشتر ببینمت بعدم هر هر خندید گفتم درد نری به مامان چیزی بگی ازش قول گرفتم چیزی نگه فرداش با مونا هماهنگ کردم و به داداشم گفتم تعمیرگاه بمونه با مونا میرم بیرون برای من خیلی سخت بود از عشقم به مونا گفتن اما هر طور که بود باید میگفتم... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد
عاشقانه ای برای زندگی
#روایت_امیر دستپاچه شدم گفتم عه اومدی گفت سلام ممنون منم خوبم مگه منتظرم بودی گند زده بودم حسابی گ
اینکه از خیلی قبل تر از اینکه تو کافی نت باهم برخورد کنیم منو داشته و هرسری ی جوری نشسته تو کلاس ک تو دیدم باشه ولی من هیچوقت حواسم نبوده و اون فکر میکرده من مغرورم و ازم متنفر شده بوده از اینکه از هادی کمک خواسته تا شماره منو بهش بده ولی هادی گفته اجازه ندارم و همین باعث شده از هادی هم کینه ب دل بگیره پس علت تنفرش از هادی این بوده. اون روز بهترین روزی بود ک میتونستم داشته باشم موقع رفتن چون ماشین نداشتم بهش گفتم خودم میرم ولی اصرار کرد خودش منو میرسونه سوار ماشینش شدم یکمی دور زدیم تو شهر و یه پارکی بود ک میخورد خیابونه پشت خونمون اونجا نگه داشت تقریبا ساعت یازده بود یکم باهم حرف زدیم داشتم بهش میگفتم امشب شب فوق العاده ای بود ک دستش گذاشت رو دستم هنگ کردم خدا میدونه ک این اولین برخورد من با یه جنس مخالف بود، دستامو گرفت تو دستاش گفت من باورم نمیشه هنوز ک با همیم انگار یه خوابه.واقعا هم عين خواب بود یهو چشماش پر اشک شد. من هیچی نمی گفتم فقط بهش نگاه میکردم گفت میشه هیچوقت هیچوقت هیچوقت ولم نکنی؟ خندیدم گفتم خیالت راحت من تا آخرش هستم انقد ک خودت خسته بشی از دستم اونم خندید ولی اشکش ریخت روی گونه اش، اینبار من ب خودم جرات دادم و اشکاش پاک کردم ، دلم نمیخواست گریه کنه.دستمامو کشیدم عقب و سریع ازش خداحافظی کردم از ماشین ک اومدم بیرون انگار داشتم خفه میشدم سریع دکمه های بالای پیرهنمو باز کردم مونا رفت من پای رفتن نداشتم نشستم روی نیمکت پارک و فقط فکر کردم من داشتم چیکار میکردم؟ من هیچی ندارم دستم خالیه خرج چهار نفر رو دوشمه، هنوز تو خونه مردم نشستیم،هنوز درسم تموم نشده هیچـی ندارم ک براش پا پیش بذارم ، چرا هم خودمو غرق میکنم و هم اون دخترو؟؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد