eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
15.2هزار ویدیو
3 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه ای برای زندگی
سارا: داستان من حدود ۲۲ سال پیش شروع شد من ۳۷ ساله هستم اسمم ساراس سال ۷۹ به یه مهمونی دعوت شدم اون
سارای گل 😍❤️ دوستان قصه آشنایی بخونین دیگه چرا کپی میکنین میبرین اینو اونور 😒 ممنون از سارا خانوم گل
عاشقانه ای برای زندگی
سارا: داستان من حدود ۲۲ سال پیش شروع شد من ۳۷ ساله هستم اسمم ساراس سال ۷۹ به یه مهمونی دعوت شدم اون
سارا خانوم گل ایشالله همیشه خوشبخت باشی هرچی بود برا گذشته اس بنظر من فراموش کن تو فقط قربانی بودی تقصیری نداشتی از زندگی کنار سیاوش آقا لذت ببر مواظب دختر گلت باش خانومی من و همه اعضا کانال برات دعای خیر میکنیم سارا❤️سیاوش
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد بگیریم شاد زندگی کنیم ❤️❤️ 🦄🌱
خانوم گل فرزانه جان😍❤️🌸 ممنون گلم عشقتون پایدار😍😍 فرزانه❤️رضا
S͓̽a͓̽m͓̽a͓̽: سلام من میخاستم داستان آشنایمو با همسرم بگم😁😁 شوهر من دوست پسر عمومه. قبل از همسرم یکی از دوستای مشترک پسر عموم با شوهرم سفت و سخت عاشقم بود و خواستگاری اومده بود چن بار منم خوشم نمیومد ازش و جواب رد داده بودم همسرم منو دورا دور میشناخت منم اسمشو خیلی شنیده بودم تو خونه چون با پسرعموم اینا خیلی صمیمیم خونه هامون نزدیکه. بعد اینکه همسرم فهمیده بود من به دوستشون جواب رد دادم اینستا فالوم کرد و بعدش اولین پیامو اونجا بهم داد😛دو هفته بعدم اومدن خواستگاریم حالا چون من اون یکی خواستگارو قبول نکرده بودم یه بحثی شد بین منو پسر عموم که نگو و نپرس اولین قرارمونوووو قایمکی رفتم برگشتنی پسر عموم مچمو گرفت 😂😂😂ولی خدا رو شکر بخیر گذشت الان نامزدیم ایشالا اسفند ماه عروسیمه💃☺️ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ •••داستان آشنایی خاطره تجربه ایده ترفنده روزمرگی و عاشقانه های باحالتون رو بفرستین برام☺️ @M_dkhsh
؋ـ‌اطـمـهِ: سلام عزیزای دل شوهر من پسر داییم هست از قبل آشنا بودیم بچه گیام دایم همیشه میگفت عروسم عروسم☺️☺️ منم ذوق میکردم خیلی شوهری بودم شوهر دوس داشتم😁😁یه روز نشسته بودیم داییم زنگ زد گفت داریم میایم خونتون 💃💃💃ولی برا خواستگاری نه☹️☹️خلاصه اومدن نشستن از فرهاد بقال و ابوذر فاضلاب کش گرفته تا احمد گدا (چون خسیس بهش میگن گدا)حرف زدن تا اینکه دایم گفت👨🏻باجی مامانم گف جان باجی دایم گف دختر پسر عموی زن بردار شوهرت شوهر کرد🧐مامانم گف چطور🤨دایم گف میخام برا ممد برید خواستگاریش😒😒اینجا دیگه به من بر خورد😡😡گفتم والا مردم عجب رویی دارن عروسم عروسم میکنن بد میرن دختر فلانی رو میگیرن☹️😕اون لحظه جمع😳 و مامانم😱و بابام🤧خلاصه دیدم دارن شوهرمو ازم میگرن تلاش کردم حفظش کنم من خیلی غیرتیم سر ممد😌😌بعدش که رفته بودن محمد جونم گفته بود من فاطمه رو میخام☺️☺️و دایی هم خوشحال زود زنگ میزنه حاج بابا تا بیان منو بگیرن💃💃💃هیچی دیگه الان خدا رو شکر هم شوهرم دارم هم بچه برا بچه سوم هم داریم با ممد برنامه میریزم💪😎 با تشکر از کانالتون ممد هم سلام میرسونه😁❤️ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ 👻♪ ηᗩ๒𝕫ⓐ𝔪 ♟♜: سلام خدمت هم دوستان داستان های که فرستادن باحال بود و اینکه اون پست ظروف چینی من خودم به شخصه توصیه میکنم آکروپال بگیرین چینی خیلی سنگینه من که واقعا تو مهمونی نمیتونم بلند کنم آدم استرسم داره دیگه واقعا سخته. و داستان آشنایی ما اینجوری بود که همسرم همسایه مامانبزرگم بودن من رفته بودم خونشون قرعه مو دیده بود مثل اینکه مادر شوهرم بهش گفته بوده همسایه ها میخان بیان خونه نباش زشته اینم داشته می‌رفته بیرون خودش میگه از اینه دیدم شما دارین میریم گفتم بزا برگردم باز ببینمش میگه قبلا زیر نظر داشتمت همون جا منم دیدمش دیگه عاشق شدیم الان چهار سال هست ازدواج کردیم ولی بچه دار نمیشیم برامون دعا کنید 🌹🙏 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ •••داستان و قصه آشنایی و خاطرات تجربه و روز مرگی های قشنگ تون رو برامون بفرستین❤️❤️ @M_dkhsh @vlog_ir
‌‌......❤️: باسلام داستان ما اینجوریه که من از بچگی عاشق اون بودم ولی اون یکی دیگه رو دوست داشت و من هر روز شاهد نگاه هاش بودم به عشقش😢 ولی از شانس خوبم عشقش یکطرفه بود و دختره دوسش نداشت و ازدواج کردبا یکی دیگه 😕 و خلاصه هرچی ک بود تموم شد ... و کم کم من به چشمش اومدم اونم از من خوشش اومد ولی خانوده ها مخالف بودن به هر نحوی ک بود عقد کردیم ولی خانواده ها هر روز جنگ داشتن و این بدترین تاثیر هارو روی ما و روابط مون داشت خیلی باعث اختلاف شدن خیلی باعث جنگ های ما شدن ..... ولی ما پای هم وایسادیم.... هر روز یکی میومد بهم میگفت مادرشوهرت اینو میگه پشت سرت اینو میگه .... ولی من بی احترامی نمیکردم بخاطر عشقم ما عروسی کردیم قرار گذاشتیم فعلا بچه دار نشیم چون می‌گفتیم شاید نتونیم زندگی کنیم بخاطر خانواده و اینکه خانواده اون منو نمیخاستن.... بعد دوسال فهمیدم شوهرم اعتیاد پیدا کرده خیلی سختی کشیدم خیلی عذاب آور بود ولی من کمکش کردم و گذاشت کنار چون خیلی شدید نشده بود زود فهمیدم شکرخدا از اینکه تونستیم پای هم وایسیم خوشحال بودیم ... سه سال گذشته بود و شوهرم بیکار شد و سرکار نمی‌رفت باز هم سختی و بدبختی و عذاب داشتم ولی همچنان زندگی کردم قطعا هرکسی میدونه ک بیکاری چقدر سخته بعد یه مدت یکار برای شوهرم پیدا شد خوشحال شدم و تشویق کردم ک بره و رفت اما ......... یکی از همکار های شوهرم ک خانمم بود افتاد دنبال شوهرم و من شک کردم وقتی به شوهرم میگفتم داد میزد و کتک کاری میکرد و میگفت دلم برای اون خانم میسوزه و چیزی نیست و .... سه ماه فکر خیانتش و کتک هاش و بدبختی هام دیوونم کرد سه ماه جون کندم دیگه نمیتونستم تحمل کنم وسایل م جمع کردم رفتم خونه بابام ولی ب خانوادم نمیگفتم چیشده فقط میگفتم بحث کوچیک داریم چون دوسش داشتم 😞 بعد چند روز اومد دنبالم و قسم خورد ک چیزی بینشون نبوده و دیگه تموم حتی از اونجا میاد بیرون دیگه ..منم برگشتم سر زندگیم ولی این فکر و عذاب ها سالها ادامه داشت ۴ سال کابوس میدیدم ۴ سال بدن لرزه داشتم از فکر و .... اینم گذشت و من همه جوره عشقم بهش ثابت شد تصمیم گرفتیم بچه دار شیم ک دیر شده بود و دکتر گفت چون چندسال جلوگیری داشتی دیگه سخت بچه دار. میشی . مدتی درمان کردم ولی فایده نداشت ... الان چندسال از زندگی مون میگذره و خدا نخاست بچه دار شیم ولی گاهی فکر میکنم چطور توی اون سن کم آنقدر تو سختی ها تاب آوردم؟؟؟؟.اینا چند خط بود نوشتنش ولی زندگی کردنش سالها درد داشت ... برامون دعا کنید 💐💐 @vlog_ir
F.A: سلام درموردچالش آشنایی چالش دوستان روخوندم ولی چالش خودم ازهمه جالب تره که الان تعریف میکنم من 15سالم بوداطراف تهران زندگی میکردیم مادربزرگ مهربونم به رحمت خدارفت😭😭،( روحش شاد)سومین شب فوت مادربزرگم خاله همسرم فوت کردند همسرم ازبچگی تهران زندگی میکردشب هفتم مادربزرگم باسومین شب فوت خاله همسرم باهم بود یعنی دوتاختم همزمان تومسجد جامع بودومزار این دونفر کنارهم بود بعدازختم رفتیم سر مزار اونجا مادرشوهرم به طور نامحسوس منو نشون همسرم دادوازاون روزتاسالگرد مادربزرگم،( مارسم داریم هرشب جمعه بریم سرمزار)بهانه ای برای همسرم بودهمسرم میومد سرمزار خاله اش منم ازهمه جابی خبر برای مادربزرگم قرآن میخوندم اونجابود که جناب همسرعاشق من شد الان هم میگه تورو ازقبرستون پیداکردم تاآخرباهاتم آخرشم توقبرستون ولت میکنم 😄😄البطه باخنده وشوخی. @vlog_ir
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
ریحانه💚: سلام من تازه اومدم کانالتون داستان آشنایی ها رو دیدم خوشم اومد بنظرم بیشتر از اینا بزارید کانالتون قشنگتر میشه و اینکه میخاستم داستان آشنایی خودمو با همسرم براتون تعریف کنم اگه خوب بود بزارید کانالتون☺️☺️ ما سه سال پیش با هیت رفته بودیم مشهد همسرم هم با خانوادش اومده بودن توی اتوبوس که بودیم چون چند ساعت نشسته بودم پاهام خواب رفته بود اذیت میشدم مامانم بهم گفت پاشو یکم را برو پاهات باز شه بعد منم گفتم راس میگه خیلی نشسته ام بزا پاشم بلند شدم دو تا صندلی رد کردم تا رسیدم صندلی سوم نمیدونم چی شد تعادلم رو از دست دادم خواستم جلوی افتادنم رو بگیریم اومدم دستم و بگیرم به صندلی با سر رفتم تو صندلی که همسرم نشسته بود حالا اون بیچاره هم خواب بود عین برق گرفته ها از خواب پرید دیگه همون شد اولین دیدارمون بعد هم برا زیارت رفتنی همو زیاد میدیدیم تا اینکه متوجه شدم هر جا ما میریم اونم هست کم کم ذهنم رو مشغول خودش کرده تو حیاط حرم نشسته بودم منتظر بودیم بابام بیاد اونا هم با خانوادشون اومدن پیش ما یکم حرف زدن و خاطره گفتن و همونجا پدرش با پدرم حرف زدن قرار شده بود وقتی اومدیم شهرمون بیان خواستگاری اونا هم اومدن باهم نامزد شدیم الان یک سال و سه ماه از زندگی مشترکمون میگذره..☺️ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ شما هم میتونید داستان آشنایی با همسرتون رو برامون بفرستین به این آیدی👈🏻@M_dkhsh یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir