میگفت:
من نمیگم که فراموشش کردم و دیگه دوسش ندارم،
اما بیا قبول کنیم که فراموشی دروغ ترین قصهیِ دنیاست ولی اینکه اون آدمها جایگاهِ سابق رو توی
قلبت ندارن، عینِ حقیقته..!
@vlog_ir
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه #زناشویی
مثل غالب نوزادها که از اول تولد بدون هیچ بیماری و آلودگی به دنیا میان
زندگی مشترک هم از اولش سرد و مشکل دار نیست!
این رفتارهای اشتباه ماعه که به مرور فاصله هارو بیشتر و روابطمون رو سرد میکنه!
دنبال راهکارهای عجیب غریب نباش! فقط کارهای اشتباهی که تا الان انجام میدادی رو تکرار نکن!
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
قشنگترین تعریف دلتنگی که خوندم این
بود که میگفت:
"روحت یه جایی هست که
جسمت اونجا نیست، این میشه دلتنگی...!"
@vlog_ir
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاست_زنانه #همسرانه
با مرد دهن بین چه کنم ؟ 😩
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
در وصف بودنت همین یک بیت از سعدی
کفایت میکنه:
«تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی.»
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم د
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانواده_همسر #ازدواج
🔸دکتر سعید عزیزی از تفاوت میان عروس و داماد با فرزندان خود آدم میگوید
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
-وَ اَنتَ اَولَی مَن رَجَاهُ..
تو سزاوار ترین کسی هستی
که بر او میتوان تکیه زد و امید داشت🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
-امیرالمومنینعلیهالسلام:
کسی که به خدا اعتماد کند احساس
بی نیازی میکند..🌱
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا #قلب_شکسته یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـ
قسمت یازدهم
از خدا خواستم با اومدن بچم خوب بشه.
اما نشد نشد نشد داغون شدم افسردگی بعد زایمان گرفتم خیلی شدید.همیشه گریه میکردم همیشه حالم خراب بود.هومن(پسرم) ۲ ماهش بود اون روز مواد زده بود و حالش خوب نبود اومد خونه دعوای شدیدی راه انداخت همینجور که هومن رو شیر میدادم با مشت زد توی سرم که از حال رفتم ...بچم گریه میکرد و من نمیتونستم بلند شم و بغلش کنم بی صدا فقط اشک میریختم از چشمام فقط اشک میومد بدون اینک تکون بخورم بدون اینک صدایی از گلوی لعنتیم بیاد بیرون.مادرش اومده بود سر به هومن بزنه که دید تموم عسلی هام خورد شده و وسط سالن ریخته گفت: اینجا چه خبره اومد دید من پخش زمینم شروع کرد دو دستی بزنه تو سرش و گریه زاری که دختر مردم رو کشتی اون داد میزد و من همینجور خیره بودم به دیوار و اشک میریختم بی صدا... نمیدونم این همه اشک کجا بود چقد داغ بود صورتم میسوخت از اشکهام. یکم که گذشت بدون هیچ احساسی بدون هیچ اشکی که باقی مونده باشه از جام بلند شدم خیلی سرد بلند شدم و ساک خودمو هومن رو بستمو بدون توجه به هیچکدومشون از خونه زدم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم خونه بابا اونجا همش سین جیمم میکردن که امیر کجاس چرا بدون اون اومدی.منم هی حرف زدم و تونستم قانعشون کنم که اتفاقی نیفتاده و چون حالم خوب نبوده امیر خواسته چند روزی بیام خونشون تا حالم بهتر بشه.
یک هفته گذشت و همشون واقعا شک کردن که اتفاقی افتاده چون هیچ وقت سابقه نداشت به این مدت از امیر دور باشم...بابا اومد پیشم گفت مارال چی شده؟؟ بابا اتفاقی افتاده برات چرا چشات غم دارن؟؟..
_نه بابا چیزی نشده فقط یکم هومن اذیت میکنه شبا دیر میخوابه بدنم ضعیف شده..
_بابا جون هروقت صلاح دونستی من آماده ام برای شنیدن حرفات. _چشم بابا ممنونم بخاطر بودنت خوشحالم که هستی و دارمت.چند روز دیگه ام گذشت تا اینکه امیر زنگ زد و معذرت خواهی کرد و ازم خواست که برگردم خیلی حرف زدیم منم کوتاه اومدم واقعا از جدایی از نبودش فراری بودم دلم میخواست تو خونه خودم باشم دوست داشتم بچم کنار پدرش باشه. نمیخواستم بین پدر و پسر فاصله بندازم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
ای گل فاطمه! یابن الحسن! آقاجانم!
بشنو داد همۀ را بشنو صدای همه ی را
کربلایی؟ نجفی؟ سامره ای؟ یا مشهد؟
هر کجا هستی خالی کن جای همۀ را
زائران حرم جد تو را می بخشند
امشب آقا بده پس کرب و بلای همه ی را
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir