زن، خانواده و سبک زندگی
🗒 #وصیت_نامه_آسمانی 🌺 شهیدحسین علم الهدی2️⃣ 🌱بوردا ميخريد زن روز ميخريد نگاه ميكنيد در فكر ت
🗒 #وصیت_نامه_آسمانی
🌺 شهیدحسین علم الهدی3️⃣
🍃ابتدا با #استعمارفرهنگي كار خود را آغاز ميكند و سپس از يك #خصيصهپاك و اصيل خدايي كه برسم امانت به انسان داده شده استفاده ميكند و آن تنوع كه شكل تكامل است.
🍃ما ميبينيم (همراه با درد) كه تمام #فلسفهها و #مذهبها و #ايدهآلها و #عشقها و #خواستهها و... خلاصه شده در اين :
🔸 اصالت مال زندگي مادي است بنابراين وقتي زندگي مادي اصالت دارد #هدفرفاه است پس براي چه بايد كار كرد؟ براي ساختن وسايل آسايش زندگي
داستان شازده كوچولو را خواندهايد؟🤔
آيا #قربانيشدن آسايش زندگي براي چه؟ براي #تكامل؟ براي #تعالي؟ براي رفتن به حقيقت؟
براي رسيدن به ايدهآلهاي مقدس انساني؟ براي تقرب و نزديكي به بهترين دوست و يار، او (الله)؟ نه براي بدست آوردن وسايل آسايش زندگي. #زيستن براي مصرف، #مصرف براي زيستن
يك دور، باطل دور حماقت كار. استراحت. خوردن. خوابيدن همين و بس!!! 🔸
🌹بهتر است كمي فكر كنيم ملاك ما براي شناختن افراد چيست،
مثال ميزنم، آيا وقتي مثلاً به خواستگاري ميرويد چه ميپرسيد، ميپرسيد كه آيا شما آدم باهوشي هستيد؟ با شهامت هستيد؟ چه مقدار وقار و اصالت داريد؟👌
چه مقدار #قرآن را درك كردهايد؟ چه مقدار در تاريخ و اعتقاد و #جامعهشناسي و انسان شناسي و تفسير و فهم سخنان ائمه مطالعه داريد؟ معلوماتتان چقدر است و... هرگز !
درست همانگونه ميانديشيم و همانگونه انتخاب ميكنيم كه #فرهنگماديبورژوازي غرب به ما تحميل كرده و معيار ارزشهامان بستهبندي شده از غرب ميآيد اما خود نميدانيم و نميفهميم و #خيال ميكنيم كه انديشه و فكرمان #اسلامي است در صورتيكه انديشهاي كه قرآن به ما ميخواهد بدهد درست عكس آن است و با آن در #تضاد كامل است .
🍀و اصلاً انديشه تربيتي قرآن براي از بين بردن چنين ارزشها و معيارها و طرز تفكرها و برداشتها و چنين شناختي است نسبت به زندگي حيات #وسايلمادي نيازها خواستها ايدهآلها و ...
🍁و ما تمام تلاشمان و ناراحتيهامان و رنجها و حتي نوع احساسهامان در اينست كه بهتر زندگي كنيم بجاي #انديشيدن به اينكه چگونه بايد زندگي كنيم و چرا؟🥀
زندگي يعني چه؟ تلاش براي چه؟ اصلاً چرا زندگي ميكنيم؟🤔
✍️حسین علم الهدی
❣️🍃🌸🍃❣️
╲\╭┓
╭🌸 🍃 @woman_family
┗╯\╲
👓 از مدلینگ و پاساژگردی تا طلبگی!
🔹 بدون مقدمه چینی می روم سراصل مطلب! خواهر وبرادری نداشتم؛ یکی یه دونه خونه بودم. با حجاب مخالف شدید بودم با نظام و انقلاب شدیدا خانوادگی زاویه داشتیم در حدی که پدر بزرگ و مادر بزرگم جز همان ۲درصدی بودند که سال ۵۷ به جمهوری اسلامی رای نداده بودند!
🔹 روزهایم با دورهمی و رستوران رفتن به شب می رسید. عقربه های ساعت هم از دستم خسته بودن؛ آخه هی نگاه به ساعت می کردم وزیر لب می گفتم: حوصله هیچ کاری ندارم. نمی دانستم دنبال چی باشم؟ پدر و مادرم نقششان در زندگیم، کم رنگ بود شاید با رفتارهایم، به آن ها اطمینان خاطر داده بودم که بزرگ شده ام و می توانم انتخاب کنم! جلو بروم، زمین بخورم ... بلند شوم اما اینطور نبود و نشد.
سردرگم بودم و برای فرار از این سردرگمی ها و فرار از اندیشیدن، روزهایم را با دوستان، دورهمی ها و مراکز خرید به شب می رساندم و شب را خالی تر و درمانده تر از شب قبلش به صبح می رساندم!
❗️ روزها همه مثل هم می گذشت؛ نقطه ی آغازم برای حرکت در تاریکی، تنهایی بود ... برای همین در دوره های طراحی لباس و #مدلینگ شرکت کردم. خوب بود! با اشتیاق پیگیری می کردم. رسیدم به این که گفتم: اینم از انتخاب من!
تصمیم گرفتم از ایران بروم، یا بازیگر بشم یا در صنعت مدلینگ فعالیت داشته باشم، این یعنی من حتی خانواده مذهبی هم نداشتم که با این مدل کارها مشکل داشته باشن، یعنی در قید و بند حجاب و مذهب هم نبودم، تا دلتان بخواهد هم گشت ارشاد بهم گیر داده بود! همه ی کارهایم را انجام داده بودم از یادگیری زبان تا انتخاب کشور وگرفتن پاسپورت یعنی تا یک قدمی رفتن از ایران پیش رفتم ...
🌹 یادم نمی رود روز سه شنبه ای بود که یکی از دوستانم که او هم مذهبی نبود بخاطر نذر پدر مرحومش باید می رفت شهرستان و می خواست تنها نباشد، فقط به من گفت می آیی و من قبول کردم!...
وقتی رسیدیم آنجا گفت: امروز با هم اینجاییم! این جمله را گفت و از پیش من دور می شد. من در همان نقطه باقی ماندم!
زیبایی گنبد آبی نیلگون در برابر چشمانم، صدای غرق شدن در حس آرامش را با تمام وجودم می شنیدم! از حال عجیبی که تا ان لحظه تجربه اش نکرده بودم... همه و همه، توان راه رفتن را ازم گرفتند... در حیاط نشستم!
رایحه گل عجیبی می آمد!
به آنی حسی از دلم گذشت و فقط می دانم که تولد دوباره ام همان لحظه و همان دم بود!
خیلی ساده ... یکسال تنها به مسجد جمکران می رفتم ودر حیاط می نشستم! چادری را روی سرم نگه می داشتم اما دلم قرص نبود، با نگاهم مردم را دنبال می کردم!
✅ همانجا دختری کوچک کاغذی را به دستم داد... با چشمانم نوشته ها را می خواندم!
حجاب تو...
به بهای شکسته شدن پهلوی » مادر« ماندگار شد!
چادر همان حجابی که پشت در سوخت اما نیفتاد!
حجاب تو! تلافی غروبی است که در آن روز چادر از سر زنان حرم کشیدند.!
چادر تو! میراث خون دل های خیمه نشینان ظهر عاشوراست...
چادر تو! به همین سادگی انتقام کربلاست!
دیگه هیچ شدم قطرات اشک همچون باران بهاری بر صورتم می بارید... به صورت معجزه با حجاب شدم. حجاب،
نوری از انوار الهی، اول مرا از نگاه نامحرمان پوشاند!
🔹 اگرچه دایره ی رهایی وسیع بود و اندیشه را از من ربوده بود ولی حلقه اش محدود شد و دایره ی #اندیشیدن »که هستم ...از کجا آمده ام... به کجا می روم« مرا آماده حس خوب بندگی کرد.
برای رسیدن به جواب سوال ها و از همه مهمتر برای ثابت قدم ماندن در این مسیر و روشن تر شدن راهی که آغاز شروع بود، وارد حوزه شدم... شروع شیدایی!
چرا میگم شروع شیدایی؟ چون برای کسب نمرات عالی و رقابت با همکلاسی هایم روی صندلی ها نمی نشستم!
هدفم کامل مشخص بود! وقتی کتاب ها را می خواندم در سطر به سطرشان دنبال جواب بودم! گاهی برای
رسیدن به جوابی، سردرگم میشدم! انگار روی پل معلق هستم نه می توانم جلو بروم نه میتوانم به عقب برگردم!
برای رد شدن از این حس در تفاسیر قرآن و نهج البلاغه ، غرق می شدم... ساعت ها بی وقفه می
خواندم و اندیشه می کردم! سوال پشت سوال، ردیف می شد در دفترچه یادداشت می کردم واز اساتید کمک می گرفتم!
روزها و شب هایم به سرعت باد در حال گذر بودند و با قاطعیت می توانم بگویم بهترین لحظات عمرم را می گذرانم...آرامشی در جانم شعله وراست.
معبودا به عظمت وجلالت شکر ... خانواده ای که اهل نماز و... نبودند با طلبه شدن دختر و به برکت
تحصیل در حوزه، خانواده ام هم شیدا شدند. و سبب قوت قلبم در رسیدن به آخرین سال تحصیل در حوزه هستند... اما راه من ادامه دارد...
آرامش معنوی در سایه سار کسب علوم دینی و زانو زدن در آستانه مکتب اهل بیت علیهم السالم یافتنی است!
#دست_الهی