هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
عادل می راند و حرف می زد، حرف و نصیحت. حرف هایش را نمی شنید. به او فکر می کرد که چه طور می تواند آهسته صحبت کند و تند براند. به خرابی ها نگاه می کرد و به خیابان های خلوت و شط و لنج ها و قایق هایی که می سوختند و کسی نبود خاموش شان کند. به خسرو فکر می کرد که با زرنگی صاحب اسلحه شده بود.
عادل سر جاده ی آبادان پیاده اش کرد. خودش هم آمد پایین و جاده را نشانش داد:" ئی راهه می بینی؟"
فاضل سرش پایین بود. به کفش های خیس و لجنی اش نگاه می کرد.
عادل دستش را دراز کرد:" ئی راهه می گیری و صاف می ری خونه، فهمیدی؟"
صورتش هنوز از ضربه ی سیلی می سوخت. صورتش را لمس کرد و آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. عادل دست گذاشت روی شانه اش. صورتش را بوسید و با صدایی که برایش تازگی داشت گفت:" ببخش که زدمت، کُکا. دست خودم نبود. وقتی کاری ازت نمی آد، وقتی قدت از اسلحه کوچیک تره، برو بذار ما کارمون بکنیم."
فاضل باز سرش را پایین انداخت و به کفش های خونی عادل خیره شد. صدایش انگار از دور می آمد:" حالا دیگه برو! اگه یه وقت هم دیگه ی ندیدیم، حلال کن! "
از این حرفش لرزید. مهره های پشتش تیر کشید:" خدانکنه."
📖 بخشی از کتاب #مهمان_مهتاب
@ketabekhoobam