eitaa logo
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
143 دنبال‌کننده
367 عکس
0 ویدیو
1 فایل
اینجا با فنون و تجربیات نویسندگی و تولید محتوا آشنا شو. این کانال حتی با یکنفر علاقمند به نویسندگی پابرجاست. با ما آموزش ببین، بنویس و کتاب چاپ کن. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
مشاهده در ایتا
دانلود
برای پرورش روح زیبای خود ، کتاب بخوانید. پیشنهاد من ۴ کتاب داستانی نوشته نویسنده است که با شما حرفهایی دارد. @HamideIzadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با "مستوره" در زمان سفر کنید تابستان سال ۱۳۵۷ در گوشه ای از ایران ، چه گذشت؟ برای تهیه این کتاب پیام بگذارید: @HamideIzadi
‌‌گفتی : چه کسی؟ درچه خیالی؟ به کجایی...؟ بی تاب توام ، محوتوام ، خانه خرابم... "بیدل دهلوی " https://eitaa.com/writer000Raha
پیام ۱۱۳: پله با پله بعضی از ما ترس از ارتفاع داریم، به خاطر همین، حتی پا بروی پله اول نردبان هم نمی گذاریم. اما اگر شروع کنید و پله به پله با آرامش و به ترتیب بالا بروید، به هدف دست نیافتنی خود می رسید. در نویسندگی هم همین طور است. برای نویسنده شدن، گام به گام پیش بروید. هیچکس یک شبه نویسنده نشده است. صبور باشید و مدتهای زیادی با روزمره نوشتن و خاطره نویسی و موضوعی نوشتن همراه باشید، تا به هدف خود برسید. برای شروع، پیامهای شماره گذاری شده را از ابتدای کانال "بامانویسنده شو" مرور کنید و تمرینهای پیشنهادی را انجام دهید. روزهای خوبی در انتظار شماست. https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چای می نوشیدم یکباره دلتنگش شدم بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد همه با تعجب نگاهم کردند ! لبخند تلخی زدم و گفتم : چقدر داغ بود ! با یاد عزیزان آسمانی🖤 https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانک: فریادرس تعطیلات عید داشت شروع میشد و بعید می دانم کسی در این ساختمان مانده باشد که صدایم را بشنود. از آه وناله و فریاد کمک صدایم گرفته بود. حتی نمی دانم ساعت چند است یا شب شده، سال تحویل شروع شده یانه؟ در حمام بدون پنجره گیر افتادم. دستگیره در مدتها خراب بود و من توجه نکردم. در مخمصه بدی افتاده بودم. وقتی داشتم تلاش میکردم لولای در را باز کنم تا از اینجا آزاد بشم، لیز خوردم و به گمانم پایم در رفته باشد. واقعا مستاصل بودم و نمی دانستم چه کنم؟ با خود فکر میکردم یعنی کسی هست نگرانم شود؟ بعد خودم جواب دادم: نه. نزدیک تعطیلات عید است. خانواده ام فکر میکنن شیفت هستم یا در خانه خوابم. دوستانم هم فکر میکنن، رفتم شهرستان. به پشت در تکیه دادم. جز سکوت هیچ نبود. فکرکنم باز خوابم برد یا شاید بیهوش شدم، نمی دانم. پایم بدجور درد میکرد. صدای زنگ در آمد. دستپاچه شدم. تا توان داشتم فریاد زدم: کمک، کمک. زنگ دوباره به صدا درآمد، من هم فریاد می زدم کمک کمک. وسیله ای برداشتم و محکم به در میکوبیدم، چندین بار ، بارها و بارها. دیگر صدایی نیامد. ناامید شدم و با گوشه ای خزیدم و ناله کردم. هیچ روزنه امیدی نبود. ناگهان صدایی شنیدم. بازصدای زنگ بود. توانی نداشتم فریاد بزنم، اما به در می کوبیدم تا شاید بشنوند. فرشته نجات من، پستچی بود. بااینکه شب بوده اما بخاطر مشغله آخرسال، تلاش کرده بسته ها را هرطور شده برساند. او پشت در صدای ناله مرا شنیده بود و از نیروهای امدادی درخواست کمک کرده بود. ایمان دارم، همیشه فریادرسی هست. https://eitaa.com/writer000Raha