چای می نوشیدم
یکباره دلتنگش شدم
بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد
همه با تعجب نگاهم کردند !
لبخند تلخی زدم و گفتم : چقدر داغ بود !
با یاد عزیزان آسمانی🖤
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک: فریادرس
تعطیلات عید داشت شروع میشد و بعید می دانم کسی در این ساختمان مانده باشد که صدایم را بشنود. از آه وناله و فریاد کمک صدایم گرفته بود. حتی نمی دانم ساعت چند است یا شب شده، سال تحویل شروع شده یانه؟ در حمام بدون پنجره گیر افتادم. دستگیره در مدتها خراب بود و من توجه نکردم.
در مخمصه بدی افتاده بودم. وقتی داشتم تلاش میکردم لولای در را باز کنم تا از اینجا آزاد بشم، لیز خوردم و به گمانم پایم در رفته باشد.
واقعا مستاصل بودم و نمی دانستم چه کنم؟ با خود فکر میکردم یعنی کسی هست نگرانم شود؟
بعد خودم جواب دادم: نه.
نزدیک تعطیلات عید است. خانواده ام فکر میکنن شیفت هستم یا در خانه خوابم. دوستانم هم فکر میکنن، رفتم شهرستان.
به پشت در تکیه دادم. جز سکوت هیچ نبود.
فکرکنم باز خوابم برد یا شاید بیهوش شدم، نمی دانم. پایم بدجور درد میکرد.
صدای زنگ در آمد. دستپاچه شدم. تا توان داشتم فریاد زدم: کمک، کمک.
زنگ دوباره به صدا درآمد، من هم فریاد می زدم کمک کمک.
وسیله ای برداشتم و محکم به در میکوبیدم، چندین بار ، بارها و بارها.
دیگر صدایی نیامد.
ناامید شدم و با گوشه ای خزیدم و ناله کردم.
هیچ روزنه امیدی نبود.
ناگهان صدایی شنیدم. بازصدای زنگ بود. توانی نداشتم فریاد بزنم، اما به در می کوبیدم تا شاید بشنوند.
فرشته نجات من، پستچی بود. بااینکه شب بوده اما بخاطر مشغله آخرسال، تلاش کرده بسته ها را هرطور شده برساند.
او پشت در صدای ناله مرا شنیده بود و از نیروهای امدادی درخواست کمک کرده بود.
ایمان دارم، همیشه فریادرسی هست.
https://eitaa.com/writer000Raha
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
داستانک: فریادرس تعطیلات عید داشت شروع میشد و بعید می دانم کسی در این ساختمان مانده باشد که صدایم را
پیام ۱۱۴من: خلاق باشید
با خواندن این داستانک ، چه احساسی بشما دست داد؟ ترس ؟ وحشت؟
باخود گفتین: بلا به دور!
شما بعنوان نویسنده می بایست از کوچکترین اتفاقات اطراف خود و شنیده ها، ایده بگیرید و سناریو بنویسید.
چنین موضوعی یعنی گیر افتادن در مخمصه های مشابه، هر روز در گوشه کنار این جهان رخ می دهد اما کمتر کسی به آن توجه می کند. درصورتیکه می تواند موضوع داستان کوتاه یا حتی یک رمان باشد.
در ساعات رخ دادن حادثه، کلی اتفاق گذشته در ذهن حادثه دیده که تنهاست، مرور شود و با شخصیتهای مختلف درگیر باشد و حرف بزند .
ترسناک است اما موضوع مناسبی برای نوشتن داستانهای هیجان انگیز است.
https://eitaa.com/writer000Raha
مستی هر نگاه تو، به زِ شراب و جامِ می
کِی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو ...!
"مولانا "
https://eitaa.com/writer000Raha
داستانک : حق همه بهترینهاست
بالاخره خانه قدیمی ما کوبیده شد و ظرف دوسال بعد، به آپارتمان شیک نقل مکان کردیم. از پنجره که نگاه می کردم بجز دو همسایه مان، اثری از خانه های قدیمی نبود و همه نوسازی شده بودند. مثل همیشه بوی خوش غذا از خانه کناری می آمد. خانم همسایه در آشپزخانه ای پخت وپز می کرد که گوشه ایوان با یک ورق ایرانیت مجزا شده بود و یک گاز سه شعله و دو کابینت داشت. تازه زن بیچاره ظرفها رو در شیر آب سرد کنار حوض می شست. او بیست سال است عروس این خانواده است و همیشه بوی خوش غذا به وقت اذان ظهر راه می انداخت. گاهی از پنجره اتاقم او را نگاه میکنم که درسکوت آشپزی میکند. یادم می آید چندسال پیش که بچه هایش کوچکتر بودند، بارها به اتاق می رفت وبه آنها سرمیزد و دوباره به آشپزخانه اش برمی گشت. تازه از پدرشوهر ومادرشوهرش هم مراقبت میکرد. در این ده سال همه چیز تغییر کرد اما هیچکس بفکر حداقل رفاهی برای خانم همسایه نبود. مادرم که چندباری برای مراسم مذهبی و آش وشله زرد به آنجا رفته بود از دستپختش تعریف می کرد. حالا خانم همسایه داماد وعروس هم دارد و هنوز در دومتر جایی که اختصاصی اوست، آشپزی می کند و مهمانی ها برگزار می کند.
چند روز پیش که به پدرو مادرم سر زدم او گفت: مرد همسایه زن دیگری گرفته است و خانم همسایه هوودار شده است.
با شنیدن این جمله، افسوس خوردم.
ولی خانم همسایه با دستپخت عالیش حقش یک آشپزخانه بزرگ وجادار و با تجهیزات بیشتر بود و البته چند نفری قدرشناس در اطرافش.
انگار هیچ چیز سرجایش نیست.
https://eitaa.com/writer000Raha