چند وقت پیش رفتم سه تا بالم لب خریدم که دیگه تا یه مدت داشته باشم. اون مدت عشق و حال بود. پوست لبمو تا اسکلت میکندم و شب موقع خواب بهش بالم لب میزدم و فرداش که بیدار میشدم تا حد مناسبی اوکی میشد. الان که آخریشم داره تموم میشه دارم با احتیاط پیش میرم، یبار پوست لبمو میکنم، دو بار بعدی نوبت پوست گوشه ناخونامه.
توی واقعیت هی میام حرفای جالب بزنم، کلمه اول رو میگم میبینم اصلا یادم نیست که چجوری جمله بندی میشد.
الان یادم اومد وقتی بچه بودم میشستم و با سوسکهای بزرگ صحبت میکردم و ازشون میپرسیدم چرا خواهرم رو میترسونن.