[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا رکاب"آقا" نه این که نمازش را تند میخواند، نه. اما نماز شبش
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"عقیق"
نگین بی آن که بخواهد،
جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحرانها، حرفش را گوش کند
نیاز دارد و از جوانیاش بگوید و راهنمایی کند.
همراهش باشد و از حقش دفاع کند.
ابوالفضل فکر میکرد ،
الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر میکند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شدهاش میخندد!
نگین به بهانههای مختلف دور و بر مسجد میپلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود.
ابوالفضل با هیچ منطقی نمیتوانست این رفتار نگین را توجیه کند.
حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت.
این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر میانگیخت و شاید انزجار!
یک بار که به نگین برگشت ،
و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند!
برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجهاش فرار به جلو میشد.
تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد
و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است!
هر چه میخواست بی تفاوت باشد، نمیشد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی.
اما نمیتوانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگیاش تاثیر میگذاشت.
از در مسجد که وارد شد،
نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد. خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد.
چراغها که خاموش شدند،
بغضش شکست؛
دلش هم شکست.
سر درد و دلش باز شد.
گفت پدر میخواهد.
گفت کم آورده است.
گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاکهای لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد.
وقتی خوب سبک شد،
برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند.
احساس خنکی کرد؛
انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمیکرد.
به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش میپیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند.
چقدر زود، #ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"فیروزه"
داخل دانشکده که پا گذاشت،
احساس کرد خیلی بزرگ شده است. آن قدر بزرگ که تمام آرزوهای بچگانه را دور بریزد و دل به خواست مدبرالامور بسپارد.
قدم اول را برای مانند پدر شدن برداشته بود. لباس رزم پدر اندازهاش شده بود...
و چقدر به قدش مینشست! این را پدر گفت؛
روز اول که با مقنعه سبز تیره* بدرقهاش کرد که دانشکده برود.
برای رسیدن به این مقنعه سبز، به خیلی چیزها «نه» گفته بود.
به تفریح و استراحت
و زندگی خوش و خرم،
به اشک و عاطفه گاه و بیگاه،
به گل سر و گردنبند و لباسهای آنچنانی،
به وابستگی بیش از حد به خانواده؛
و شاید به ازدواج!
بیشتر دوستانش قبل از کنکور عقد میکردند و پی زندگیشان میرفتند؛
اما بشری نمیخواست دلش را جایی گرفتار کند؛ حداقل تا وقتی تکلیفش مشخص شود.
بعد از انتخاب رشته هم،
هر وقت پدر حرف از ازدواج میزد، بشری با جسارت آمیخته به شرم میگفت میترسد بین انجام مسئولیت بیرون و داخل خانهاش به مشکل بخورد.
میگفت هدف ازدواج کمال و رضای خداست و اگر کسی بدون ازدواج هم بتواند به خدا برسد، نیازی به ازدواج نیست.
پدر میدانست...
این حرفهای بشری به معنای انقطاعی است که چند سال پیش تجربهاش کرده است؛ و مادر میفهمید دیگر بشری،
مال آنها نیست و باید آرزوی دیدن عروسی را فراموش کنند.
چیزی که بشری را در تحصیل و آموزشش مصمم کرد، حفظ آبروی پدر بود. مخصوصا بعد از ملاقات اولش با استاد #مداحیان.
وقتی استاد با خواندن نام خانوادگی بشری، مکث کرد و باعث شد بشری هم سرش را بالا بیاورد.
چهره مداحیان، خاطره سفر جنوب را به یادش آورد. ماموریت پدر چند ماهه بود و مجبور شد خانواده را هم ببرد.
دوست پدر تنها آمده بود و میان راه،
هم راننده بود، هم همبازی بشری. بشرای شش ساله، در عالم کودکی «عمو محمود» صدایش میکرد.
به جنوب رفتند؛ خرمشهر.
از آنجا به بعد، بشری و مادر در هتل ماندند و حتی سری هم به مناطق جنگی زدند اما پدر و عمو محمود رفتند جایی که بشری نمیدانست. پدر هر هفته سر میزد؛
تا این که هفته آخر، پدر دیر کرد و وقتی آمد، دستش در گچ بود.
مثل همیشه حرفی نزد و به اصفهان برگشتند.
عمو محمود هم مدتی بعد برگشت،
اما بعد از آن در خاطرات کاری پدر و خاطرات کودکی بشری گم شد. پدر بعد از بازنشستگی هم، حرفی از آن سفر نزد و بشری میدانست نباید بپرسد.
ته چهره استاد مداحیان،
هوای سنگین و گرم خرمشهر و خاطرات آن سفر را برای بشری تداعی میکرد.
وقتی گفتند استاد مداحیان کارت دارد،
بیشتر هم گرمش شد. آنقدر که کولر گازیهای راهرو هم مانند پنکه سقفی هتلشان در خرمشهر، بی اثر شدند.
مداحیان داشت به گلدان حسن یوسف لب پنجره آب میداد.
بشری وارد شد،
احترام گذاشت و فقط یک جمله پرسید:
-امری داشتید استاد؟
مداحیان پشت میز نشست و روی لیست اسامی خم شد:
-زِبَرجَدی... بشری زبرجدی... بشین!
نشست و منتظر شد مداحیان سرش را از روی لیست بالا بیاورد. مداحیان خشک و جدی پرسید:
-با سهمیه ن.م اومدی، درسته؟
-بله.
-پدرت شغلشون چیه؟
-بازنشسته ن.م.
-بازنشسته کجا؟
-بخشِ ....!
لبخند کمرنگی، چهره خشک و جدی مداحیان را روشنتر کرد. بشری باد گرم جنوب را بیشتر روی صورتش حس کرد.
لحن مداحیان همچنان جدی بود:
-دختر زبرجدی خودمون هستی، مگه نه؟ دختر محمد؟
بشری پر از لبخند شد اما لبخند نزد، جدی جواب داد:
-بله.
-حال پدرت چطوره؟
-خوبن، خداروشکر.
-یه نابغه بود، قدرش رو بدون! خوشحالم که دخترش هم به خودش رفته.
بیشتر از همیشه به پدر افتخار کرد. این حس خوب خیلی زود تبدیل شد به ترس از این که مبادا نتواند آبروی پدر را حفظ کند.
-سلام من رو بهشون برسون، بگو محمود سلام رسوند.
نسیم کارون مشامش را پر کرد.
خاطرات جنوب را زود پاک کرد که از دیدن عمو محمود که حالا استاد مداحیان بود، خندهاش نگیرد.
*منظور مقنعه فرم نیروی انتظامی نیست!!!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
رکاب (خانم)
نباید میفهمید.
میترسم ذهنش درگیر شود. میدانم تا عکس نگیرم، ول نمیکند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم میروم.
دکترها همیشه شلوغش میکنند.
میگوید استخوانهایم سالماند اما ممکن است اندامهای داخلیام آسیب دیده باشند؛
این یعنی سالم هستم!
دکتر پیشنهاد میکند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز آن قدر درگیر بودهام ،
که شب هم خانه نرفتهام، او هم همینطور.
بعضی زمانهاست،
که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضیها دلشان هوای رژیم چنج میکند. خب گفتمان با این جور آدمها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالیشان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرفهای قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچهاند دیگر!
گاهی دلم میخواهد جای «او» باشم.
بیشتر ماموریتهایش
یا برون مرزی است،
یا با اشرار مسلح و تروریستها سر و کار دارد. آدم این جور وقتها دلش نمیسوزد.
اتفاقا خنک میشود وقتی حال تروریست و جاسوس را میگیرد.
اما من،
با بچههای معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتادهاند؛
با نوجوانها و جوانهایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرماند و خودشان نمیدانند. خیلی دردآور است،
که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتیها دست از سرزندگیاش برنمیدارد و آینده قشنگش را زشت میکند.
قانون پیر و جوان نمیشناسد؛ مخصوصا در پروندههای امنیتی!
هربار که تماس میگیرند ،
و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوانها را میدهند، آرزو میکنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.
بعد یک هفته،به خانه برمیگردم.
از عالم و آدم بیخبرم. چراغ راهرو را روشن میکنم و چادرم را روی جالباسی دم در میاندازم. نگاهی به خودم در آینه میاندازم. مثل مردهها شدهام؛ به قول پدر:
- مردۀ نم زده!
لبهایم به سفیدی میزند و چشمهایم گود افتاده.
بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند!
تازه یادم میآید ،
همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیامها به صندوق ارسالم هجوم میآورد. بیشترش تبلیغاتی است.
او هم پیام داده که شب نمیآید و شامم را بخورم.
چندتا از نوجوانهای به زندگی برگشته هم حالم را پرسیدهاند.
از فامیل هم پیام دارم؛ نمیخوانم
تا پیغامگیر خانه را گوش بدهم.
پدر است:
-میدونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره!
-بی بی دائم سراغ تو رو میگیره. تا تو نیای آروم نمیشه.
-به سوم که نرسیدی، به هفتهش برس،خواهشا!
پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام میشود. آژیر مغزم به صدا در میآید.
پیغام بعدی از مادر است:
-دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بیمعرفته!
-دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش میخوند.
بعدی صدای میناست:
-آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی.
قلبم میلرزد.
دقیقتر گوش میدهم.
پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است:
-دیشب پسرخالهت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه میتونی خودت رو برسون...
دچار حس مسخره و مبهمی میشوم و یک جمله در ذهنم میپیچد: «فرهاد مرده!»
نمیدانم گریه کنم یا نه؟
فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانیام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگتر بود.
خیلی وقت است پروندهاش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کردهام.
حمد و سوره میخوانم. دیروقت است؛
فردا را مرخصی میگیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"عقیق"
غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده،
کنکور را مقابلش دید.
رشته و دانشکدهای که او میخواست، تعداد محدود میگرفت و گلچین میکرد.
سهمیهاش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند.
پدربزرگ تصمیمش را که شنید،
قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد.
گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار میخواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوهشان امانت است.
گفتند پیر شدهاند و عصای دست میخواهند.
خاله و شوهرش هم همین حرفها را به شکل منطقیتر تحویلش میدادند.
بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشتههای دیگر هم میتوان خدمت کرد.
تصور این که تمام انگیزه و هدفش،
با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل شود، مثل خوره به جانش افتاده بود.
چیز بدی نمیگفتند؛
برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمیداشت.
دائم با خودش میگفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضیتر باشد.
به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را،
همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، میبرد و برد.
ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد.
مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند.
چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود.
این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند.
به این جا که رسید،
یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوسبازیهایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست.
فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی میخواهد.
هتل، پنجرهای به حرم نداشت.
در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند.
حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم میشنود. کم کم داشت میپذیرفت که بی خیال هدفش شود؛
بغض گلویش را گرفت.
ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید.
از مادربزرگ بود.
انگار خواب پریشان میدید؛ گریه میکرد.
بلند شد و مادربزرگ را تکان داد:
-مادر... مادرجون بیدارشین! خواب میبینین!
چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد.
حرفهای مبهمی میزد و ابوالفضل نمیفهمید چه میگوید. از صدایشان پدربزرگ و بچهها هم بیدار شدند.
مادربرزگ که آرام شد، به حرم رفت.
به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت.
با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علمدار اجازه بگیرد.
اجازه گرفت و منتظر جواب شد.
صبح که به هتل برگشت،
پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش میکرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما میخواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند.
با صدایی سنگین پرسید:
-کار خودت رو کردی؟
نمیدانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید:
-چه کار؟
پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت:
-نمیدونم به آقا چی گفتی که آنقدرخاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا میخوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی.
با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد
و پدربزرگ را محکمتر فشرد و سرشانهاش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت.
هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "عقیق" غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در انتظار نشستی؟در انتظار بایست؛
هنوز حضرت معشوق یار میخواهد!
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "عقیق" غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نک
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"فیروزه"
پدر در اتاقش بود.
صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر میخندید. سلام کرد و جواب گرفت.
پدر با ذوقی بچگانه گفت:
-اگه میخوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم.
بشری خندید. پدر گفت:
-قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم میکنی!
-استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم...
-آره! یادته؟
-شما هیچوقت درباره اون ماموریت و مجروحیتتون توضیح ندادین. میدونم نباید بپرسم.
-دوست داری بدونی؟
-اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه.
صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید:
-محیط #نظامی بهت ساخته! داری راه میافتی. میدونی نباید به کنجکاوی دخترونهات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری.
بشری به خودش بالید.
حس کرد از پس تمام امتحانها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظهای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانهتر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود.
ناخودآگاه گفت:
-از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب میبردن.
-مثل شما.
-مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی!
-برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم.
پدر دست بشری را در دست گرفت:
-ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم میکرد، اما الان صلاحه بدونی!
بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانیاش! انگار میخواست خاطرات پدر را ببلعد.
-اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمیتونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت #گروههای_تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچههای خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور میشناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم،
ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار.
وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو #بمبگذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن.
خبر رو اینطور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاقها میافته. خب نباید مردم میفهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریهزاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم.
نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست میدادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر میرفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچههای برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست.
اشک پشت چشمهای بشری موج میزد
اما بشری مقابل اشکهایش سد ساخته بود!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋