🔺🔺
به یک ادمین برای تبادل
و یک ادمین برای فعالیت"گذاشتن رمان و معرفی کتاب"نیاز داریم👇
@Montaghem_Zahra313
🔺🔺
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_56
✍🏻#فاطمه_شکیبا
طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛
بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را
ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود.
حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی
میکند؛ باید یکبار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان
خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اما
حالا او هم گرفته، صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟
درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه.
- چکارا میکرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟
- مگه خبر نداشتی ازش؟
- بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت، من بیشتر درجریان کارای تو
بودم؛ فقط میدونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم،
نه؟
جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم:
نیما!
- خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما،
خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم
دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش
بود.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_57
✍🏻#فاطمه_شکیبا
-دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟
- مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا
خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری
رو داشتی، ولی من شاید نداشتم.
به گلستان شهدا میرسیم. همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری
دارم؛ حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست و صدایش
میزند؛ دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم.
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛ کم کم دارم عادت میکنم به
محبتهایش؛ سلام میدهیم و وارد میشویم. حامد یک بطری گلاب میخرد و به من
میدهد؛ بعد جلوتر راه میافتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم
دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم،
قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من راحت
باشم.
به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛ احساس غریبی میکنم، کسی به جلو
هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم مانده را
آرامتر برمیدارم. خسته ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا
زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه
صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم.
بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هقهقم را خفه
نمیکنم.
- چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_58
✍🏻#فاطمه_شکیبا
وقتی لفظ بابا را به کار میبرم آتش میگیرم؛ نمیدانم بلند این حرفها را زده ام یا در
دلم؟ مزارش را در آغوش میکشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش
گرم پدر باشد؛ میبوسمش، اما آرام نمیشوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمه
حمد و سورهاش میفهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند،
شاید میخواهد اشکهایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمیبینم.
آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد: میخوای سنگ قبرو بشوری؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد.
- اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی.
جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام.
- اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات
نمیذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست.
ناخودآگاه لب می جنبانم: بابا چه جور آدمی بود؟
- مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود، خیلی
خیلی خوب.
....
موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟
- الو... سلام حامد.
- سلام آبجی... خوبی؟
- ممنون... کجایی چند روزه؟
- باور میکنی الان کجام؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#نظرات
پاسخ به دوستی که در مورد الهام گرفتن از رمان پرسیدند:
اگه جوری باشه که کپی نشه اشکالی نداره
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
نظرت در مورد قسمت های امروز
💢توجه توجه💢
یه طرح تخفیف گذاشتیم به مناسبت تولد آقا مون امام زمان و عید نوروز
🌺🍀🌺🦋🌺🍀🦋🌺🍀🦋🌺🦋
بیا تا فرصت هست از عیدی و جایزه ها استفاده کن 🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️
https://eitaa.com/joinchat/998310193C129b69608d
💢💢💢💢💢زود باش تا دیر نشده💢💢💢💢
「💌📿」
-میگفت..
سعیکنیدتامیتوانیدنورهایکسبشدهرا
باگناهنکردنحفظکنید.
اولیاءاللهکهبهآنمقاماتعالیهرسیدنددراثر
حفظهمینانواربودهاست!
اگرکسیبتواندیکنورکهبهوسیلهعبادتکسب
کردهاست،حفظکندوبامعاصیازبیننبرد،
آثارمعنویخاصیخواهددیدوامیداستعاقبت
بهخیرشود!