eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
بـہ‌انتـظـارلـبخندےنشـستہ‌ایـم ڪہ‌عطـرش‌دنیـآرابـهشٺ‌میـڪند...シ! اَلسَّـلامُ‌عَلَیـکَ‌یابَقیَّـه‌اللّـه(:💙!
اے‌ڪاش‌دلم‌شبیہ‌گنبدمیشد عالم‌همگۍ‌شبیہ‌مشھدمیشد :)🔗💛!
فقیرآمدم‌ودل‌شڪسته‌پرسیدم... مگرڪه‌شاھ‌خراسان‌گدانمۍ‌خواهد!🤞🏿🧡'
﹝ازاین‌‌سبڪ‌رفاقتا🗞﹞
خداڪندڪه‌بمیرم‌زمان‌دیدنِ‌تو ڪه‌مرگ‌حینِ‌زیارت بھ‌جزسعآدت‌نیست:)💔🌱
🌿' یک برگ بر زمین می افتد، در عالم تاثیر گذار است. چه طور فکر می کنید که گناه تاثیر گذار نیست ! - علّامه طباطبایی - •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
✋🏻 ای بادصبا برسون به حسـین«علیه‌السلام» سـلآم برحسـین«ع» سـلآم از راه دور سـلآم ای کربلآ سلآم ای نینوا سـلآم ای خـآمسِ آل عبا ♥️🌱 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
چریڪ‌بودن‌بہ‌لباس‌نظامۍداشتن‌نیست! بہ‌خدمت‌مردم‌بودن‌است(: -توفیق‌خدمت‌ان‌شاءاللہ"🤞🏿🕶"
|💚| یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم از دل نرود هر آنکه از دیده رود..! +هورداد
به وقت رمان پلاک پنهان🌺🌸🌺🌸🌺👇🏻👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت، در اولین روز هفته و این موقع، که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود، زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.!😭 هق هق هایش نمی گذاشتند، راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!! با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت😭 صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود، با قرار گرفتن دستمال جلویش، و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت از ترس لرزی بر تنش افتاد، جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری، که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده، در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد، و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد، مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود، با شنیدن سرفه های مرد، به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد، سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید، از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد، احساس می کرد، مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد، نفس نفس می زد، فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد، گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت، لیست را نگاهی انداخت، بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی😠🗣 سرش را میان دو دستانش گرفت، و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار،😠☝️اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته! سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟! عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت: ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!. سردار ناراحت، به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!! 💤💤💤😰💤💤😰😰😰💤💤 سمانه با ترس از خواب پرید، از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش، چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم! بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند، که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست، که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود، و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد، و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد، چرا احساس می کرد، چشمانش و نگاه سرخش بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.! قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل😢😣 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!! کمیل ایستاد، و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن! کمیل عصبی و ناباور، به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه و ، تیمور به زنده بودنش شک کند.! یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.! کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت، و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد، و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود، کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت. همه چیز به هم ریخته بود، و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود، و آن آرامشی که سال ها است، حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند، تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد. با قرار گرفتن لیوان چایی، که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد، و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد، دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این که انجام دادی . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت نگاهی به خیابان انداخت، راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود، و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت، و خرید کرد. خسته و کیسه به دست، به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش، لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.! با شنیدن صدای قدم های محکمی، که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد، ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید، و با وحشت به عقب برگشت، با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰 اما آن مرد پوزخندی زد،😏 و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید، از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند. سمانه که تا این لحظه، پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد، مرد نگاهی به سمانه انداخت، که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،😈 به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در، دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱 با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم، تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد، اما باز امیدش را از دست نداد، و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد، لابه لای فریاد هایش، اسمی را فریاد زد، که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه، مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر، سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌،😰😭 با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد، و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت، صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
تقدیم نگاه گرمتون🌺🌺🌺🌺👆🏻
زبباترین غزل . . . ڪہ بہ چشمم رسیدہ است ترڪیب چشم و گونہ و لبخند ناب توست ۲۷محمدرسول‌اللهﷺ 🌷 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
💚🌱 دوباره جمعه در هوای انتظارت صبر دل گل می کند چون که می داند می آیی پس تحمل می کند . . . اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊عید ولادت بانوی عصمت و طهارت، مادر بچه سیدها محضر صاحب الزمان"عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف" پیشاپیش مبروک و خجسته باد🌻🍃✨
مراقب نگاهت باش بخاطر امام زمان...:) •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
۰همونی برات رقم بخوره که برای دیگران آرزو میکنی...!🌱❤️ ⠀‌‌‎‌‌♥️❄ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
تنـهایی بـا گمنـام‌ها را بیشتـر از شلوغی مشهورها دوستـــ دارم ...♥️ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•