‹‹بِسـمِرَبِّشَھیـد✨››
سـلآمونوروَقتتـونبخیـر🖐🏻،،،
بھمنـٰاسبـتنزدیڪشـدنبھشھـٰادت
#شَھیـداِبراهیـمهـٰادے🌴. . !
تـٰاروزشھـٰادتشـونختـمصلـوآتگرفتیـم
جھتسھیمشـدنشمـٰادراینثـوآبتعـدآد
صلوآتهـٰاتونروبھآید؎زیراِرسـٰالبفرمـٰایید🔗••
➺⸾ @ya_mahdii_ya_zahra
مھلـتتـٰا²²بھمـن📆..!
اِمضـٰاشھیـدهـٰاد؎زیربرگھاَعمـٰالتـون📜..!
یـٰاحـق🌿..!
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥!
••🌻
یکـبار فاطمہ رو گذاشـت روۍ اُپِن آشپزخانـه
و بہ او گفت :💞
بپر بغـل بابا و فاطمہ بـه آغـوش او پرید 🌱
بـه مـن نگاه کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـه من اعتماد داشت ؛🦋
اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـه ما همینطور بـه خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمون حل بود .
تـوکـل واقعی یعنـے همین کـه بدونیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـا هست❤️
راوے: #همسر_شهید🌱
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌸
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
"!❤️
•「💙」•
.
اَهلِجَھـٰادڪِہبـٰاشۍهَـرڪُجـٰاڪِہ
بـٰاشۍفرقۍنِمۍڪُنَدسَنگَربِہسَنگَر،
مَشقِجَھـٰادمۍڪُنۍيَعنۍڪِہهَمِه
جارَسماَتخـٰادِميست...!-
#شهید_محمد_بلباسی
•
•🤎• #شہیدانھ
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
سلام و عرض ادب خدمت تمامی شما عزیزان دلم💚
انشالله روز خوبی داشته باشه💛
عزیزان کانال نیازمند به یک ادمین داره که فعالیت زیاد داشته باشه و جذب بالا
هرکس میتونه به آی دی زیر پیام بده
ممنونم از همه شما بابت همه چی🌼🍁
@ShahidGomnam_1386
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم
شهید ابراهیم هادی♥️
🌹سلام برعاشقان حضرت زینب(س)🌹
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست🌸🌸 🌸👇👇👇👇
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
✏️#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@yazinb3
✋لبیــک #یازینب
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_ویک
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟🙁
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم😍
_منو زهرا هم میایم😊☝️
مریم با تعجب 😳 به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت😎
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست😏
مریم_من میپرسم خبرت می کنم😊
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه😍
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون😜😉
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن💦💦🍽🍽🍽💦
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید...
آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر 💎دلش خیلی پاک تر💎 از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند🙏
با پاشیدن آب سرد💦 به صورتش به خودش آمد
مهیا_به کجا خیره شدی😉
لبخندی زد☺️ و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_ویک محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_ودو
_بیدار شو دیگه تنبل😄
مهیا دست مریم را پس زد
_ول کن جان عزیزت😴
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم😜
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ🌃 بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی🙁
مریم بوسه ای روی گونه اش 😘 کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید😞 که بگوید نماز نمی خواند😓 پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن😉
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟😳
_آره دیگه😇
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
💎با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما ✨وضو و نماز✨ یادش مانده بود💎
به اتاق برگشت مریم 💠چادر سفید گل گلی 💠برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر😚 زد و نفس عمیقی کشید 🌸سجاده بوی گلاب🌸
می داد😌 احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت🤗
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی😄
مریم خندید 😁 و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است😬
_غر نزن😉
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_ودو _بیدار شو دیگه تنبل😄 مهیا دست مریم را پ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_وسه
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک 🌃و سرد❄️ بود
صبحانه را محمد آقا آش🍲 آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ😉
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست😄
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه😠😏
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد😠😠
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی😕
_سیر شدم😒
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود😔
از جایش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود 👌لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه😒
مریم دستش را کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ😊🏴
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
_باشه
_در مورد نرجس...😔
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره😉
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت☺️😘
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد....
اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد 💚
بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را 👑باحجاب👑 باشد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وسه مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_وچهار
همه از حجاب مهیا تعجب 😳😟کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند😍☺️ اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.😏
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا😵
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون😊
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش👑 تعجب😳 می کردند یا حرف تلخی می زدند😑 اما برای مهیا مهم نبود
او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب👑 را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت😠
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند
و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد 😠اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت😱
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد😧
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وچهار همه از حجاب مهیا تعجب 😳😟کرده بودند سا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_وپنج
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت 😱استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود 😦
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند😰
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد😠
_برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون😔
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه😏
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون😏
_سوسن بسه این چه حرفیه😐
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه😏
مهیا با چشم های اشکی😔😢 به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض😢 تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده😡بود اما نمی توانست اعتراضی
بکند 🤐
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد😢
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت...
و به طرف 🏴هیئت🏴 رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند😞
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
عجِّل فرج به روی لب و توشهها سیاه
هجران که با شعار به پایان نمیرسد...
#امامزمان علیه السلام
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
🍃اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
اے مردمـان رد شـده
از هفـت شهـر #عشـق
رَحمــی بـه
ساڪنـانِ خَـمِ ڪوچـہ هـا ڪنید
#شهید_گمنام🌹
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
خوشا
ز نام و نشان گذشتن
به عشق تو
از جهان گذشتن...🕊
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
یادمان باشد
بودن امروز من و تو
بخاطر رفتن دیروز شهداست ...🕊
#سلام_علی_ابراهیم
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ