[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #بیست_ویک دعوتنامه فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شل
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
قســـــــمٺ #بیست_ودو(اخر)
غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
_خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
_نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
_کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ...
اون روز ...
غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .
#پایان
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #بیست_ودو(اخر) غروب شلمچه اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
قسمت های پایانی تقدیم.نگاهتون👆🏻❤️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part36 عاشقی زودگذر رفتم نشستم رو مبل کنترل رو گرفتم دستم نگاه ساعت کردیم دیدم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part37
عاشقی زودگذر
وقتی سلام نماز رو دادم به سجده رفتم و دعا کردم نمازم که تموم شده به مامان و بابا و کیان سلام دادم
بالشت رو برداشتم رفتم تو اتاق خوابیدم یه پرش زدم رو تخت که کیان اومد تو اتاق تا منو دید گفت=کیانا دیشب یه خوابی دیدم خیلی خواب خوبی بود
انقدر خوابم میومد که بی حوصله گفتم=خواب چی دیدی؟!
کیان رفتم نشست رو صندلی که گفتم=کیان به جان عمه غلی خوابم میاد جوری که تو نشستی حس میکنم میخوای باز بری رو منبر
(عزیزان دلم این عمه غلی یه شوخیه😉 )
کیان=😂 نترس بزار خوابم رو بگم، والا دیشب خواب دیدم که رفتم یه جایی که پر از خرسه بعد یه دونه از اون خرسا اومد طرفم گفت که به آجیت بگو دست ما خرس هارو ازهمه طرفی بسته 😂
بعد وایساد خندیدن منم که خواب خواب بودم گفتم که=خرس ها شرمنده کردن منو حالا اجازه میدی بخوابم
کیان=بهت حق میدم همش خون دماغ میشی بعد برا همین خون به مغزت نمیرسه
من رفتم خرس کوچولو
اهمیتی به حرفاش ندادم و گرفتم خوابیدم
ساعت نزدیک های ۹/۳۰ بود که بیدار شدم رفتم تو حال دیدم که مامان داره با تلفن حرف میزنه
رفتم تو آشپزخونه صورتم رو تو سینگ ظرف شویی شستم نشستم رو میز دو لقمه صبحانه خوردم..
مامان که تلفنش تموم شو گفت که=هزار بار گفتم صورتت رو توی سینگ ظرف شویی نشور
+سلام خوبی ، ببشید مامانی.... پشت تلفن کی بود؟!چی میگفت؟ چه کار داشت
-فضول شدی باز، بابات بود گفت که مادر بزرگ با عمه ساره اینا شب خونمون هستن
+اِ به سلامتی ، پس کارن میخواد بیاد خونه اگه خدا بخواد😂
-انقدر نمک نریز صبحانه خوردی آشپزخونه رو مرتب میکنی بعد اتاقت رو مرتب کن تا من حال رو تمریز کنم
صبحانه که خوردم کار هایی که مامان گفت رو انجام دادم همه کارا که تموم شد گوشی مامان رو برداشتم نت رو روشن کردم رفتم تو واتساپ که گروه مخصوص خادم های مسجد پیام داده بوده....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
✨پارت اول #رمانیادتباشد
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5313
✨پارت اول # رمان عاشقانه ای برای تو
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5333
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a