eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
‍ 💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم ش
💖 این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای...... حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و..... کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . . . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ... ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_ششم این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات
💖 کلا تو شوک بودم. عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای ازواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. عمو_ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت ‍ #قسمت_هفتم کلا تو شوک بودم. عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر
💖 الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. ادامه دارد ......
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هشتم الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز ا
💖 وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جووووون. اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی 😂. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا.... _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یا حق... . . . . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم...... ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_نهم وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خ
💖 با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی. خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن. فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا. _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادمین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام. مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم. _ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای مامان _ خداحافظ زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد. اون دختره_ حانیه ای دیگه؟ _ اره اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 11 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم... ادامه دارد ......❄️
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂‼️-* ! تَنها‌بَرای"شُہَــدا"‌نیست مےتُونی‌زِندھ‌باشۍ‌و سَرباز‌‌ِحَضرَت‌ِزَهرا‌ ۜ باشے! اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛✋🏼 باید‌فقط‌برای‌... "خدا"کار‌کنی‌نہ‌ریا"‌‌💔 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
به وقت رمان💚👇🏻 جهنم تا بهشت🧡👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش
بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغـ ـوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید…. با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود…… ادامه دارد ......❄️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_یازدهم بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم
بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از ۷٫۸ سالگی) تا ۱۲٫۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم. . . . . . تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد. _ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم. راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . . ساعت ۸ شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت ۸دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من. امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟ _ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟ و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا….. ادامه دارد ......❄️