[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:32
انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سریع خودم رو به مامان گفتم
-آره همینطوره
کامران همونجور ایستاده گفت
-من میرم دیگه با اجازتون
با رفتن کامران سهیل میاد سمتم و عصبی داد میزنه
-این کیه هان؟ این پسره اصلا به ما نمیخوره
با صدایی که سعی در کنترل دارم میگم
-به تو چه مگه تو میخوای ازدواج کنی؟
-آخه توی نفهم چی از این چیزا میفهمی؟
مامان میاد سمتم و با آرامش میگه
-یعنی چی؟این کی بود ساحل؟
-مامان شما فکر کن من عاشق شدم
با خوردن دست سهیل روی صورتم همزمان اشکمم سرازیر میشه که سهیل فریاد میزنه و میگه
-تو غلط میکنی بخوای همچین کارایی بکنی با نفرت تمام نگاهش میکنم و بعدش میرم توی اتاقم و درو میبندم و میشینم زار زار گریه میکنم.
با صدای گوشیم از خوابی که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار میشم و نگاهی بهش میکنم مرتضی بود، گوشی و بر میدارم و میگم
-الو؟
-سلام ساحل خوبی؟
-سلام اهوم خوبم
-چیشد این پسره اومد؟
-آره اومد گفت توهم فردا بری شرکتش
-تو خوبی چرا صدات گرفته؟
-چیزیم نیست، فقط من راستش نمیدونم دارم چیکار میکنم
-منم نمیدونم مامانت چی گفتن؟
-هه مامانم؟ میخواستی چی بگه؟ بگه بیاین دخترم و ببرین
-نگران نباش خودم باهاشون صحبت میکنم الانم برو استراحت کن
-باشه خداحافظ
-شبت بخیر
با قطع کردن گوشی نگاهی به ساعت میکنم، ساعت هنوز ده بود و من از شدت گریه خوابم گرفته بود.
خیلی دختر سختی بودم و هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین موقعیت متنفر انگیزی باشم، کاش سهیل میفهمیدی چرا دارم اینکارو میکنم، کاش یکم درک داشتین
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:32 انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:33
تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی اینستاگرام و اسم کامران سرابی رو زدم که اومد پیجش بسته بود و دو هزار تا دنبال کننده داشت، بیخیال گوشیمو خاموش کردم و داشتم به این فکر میکردم که کامران با مرتضی چیکار داره و مرتضی چجوری میخواد فردا بیاد و مامان اینارو راضی کنه، با هزار تا فکر به خواب رفتم.
صبح با صدای تقه ای که به در میخورد سرجام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم
-بله؟
مامان: مادر بیا بیرون شبنم و کیمیا و آقا مرتضی اومدن
متعجب نگاهی به ساعت کردم ساعت یک بود من کی انقدر خوابیده بودم؟
-اومدم
از جام پاشدم و سریع رفتم توی دستشویی و دست و صورتم و شستم و اومدم بیرون و شال و مانتویی تنم کردم و رفتم بیرون، به همه سلامی کردم و رفتم کنار کیمیا و شبنم نشستم و گفتم
-چیشده اومدین اینجا؟
شبنم: مرتضی گفت بیایم با مامانت صحبت کنیم واسه این پسره ی نکبت کامران
کیمیا: آخ چقدر دوست دارم این پسره رو ببینم از وسط به دو نصف مساوی تقسیمش کنم
-حالا انقدر حرص نخورین
کیمیا: چرا رنگت مثل گچ شده تو؟
-خوبم فقط این چند روز خیلی استرس دارم
با صدای مرتضی که سلفه ای کرد ساکت شدیم که رو به مامان گفت
-حاج خانوم این کسی که دیشب اومد خدمت شما رفیق بنده و البته همکار شبنم خانوم هست و خیلی اصرار داره برای ساحل خانوم و نا گفته نماند حالا که آقا سهیل هم نیست یک ماهی میشه ساحل خانوم با کامران حرف میزنند و کامران هم خیلی از ساحل خانوم خوشش اومده گفتم اگر اجازه بدید...
مامان وسط حرف مرتضی پرید و گفت
-من دخترم و از سر راه نیاوردم که همینجوری بدم بره اونم به سه روز، من این دختر و با سختی بزرگ کردم الانم نمیتونم یک پسر پولدار اومده که هیچ شناختی ازش ندارم انقدر راحت اجازه بدم
شبنم: این چه حرفیه خاله کی گفته به خاطر پولشه؟ من این پسر و میشناسم واقعا پسر آقا و با کمالاتیه
با حرف های شبنم خواست خندم بگیره انگار داشت از یک دختر صحبت میکرد اما جلوی خودمو گرفتم و دوباره یاد خاطرات بد افتادم و اینکه هنوز به مامان واسه خونه نگفتم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:33 تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:34
مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره
-ای بابا مامان من خودم دوستش دارم
با این حرف همه متعجب به من نگاه کردن جوری که خودم از حرفم پشیمون شدم و سرم و انداختم پایین
مامان: الانم خودت باید تصمیم بگیری مادر نه من نه سهیل هیچکدوم حق دخالت نداریم توی زندگیت ولی فقط سه روز؟ من اصلا نمیدونم این کجا کار میکنه و چیکاره هست
داشت حرف حق میزد چجوری میتونست یک دونه دخترشو انقدر راحت بده بره
مرتضی:شما نگران نباشید هرچقدر دوست دارین فکر کنین حاج خانوم منم دیگه برم با اجازه
با بلند شدن مرتضی همه بلند شدیم و مرتضی خداحافظی کرد و خواست بره که سریع رفتم توی حیاط و گفتم
-مرتضی؟
برگشت سمتم و گفت
-بله؟
در خونه رو بستم و دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمتش و گفتم
-کامران چیکارت داشت؟
-هه داشت منو تهدید میکرد و میگفت اگر پخش بشه این خبر اونم کارای خودشو میکنه
-آهان، درباره ی قراره عقد چی گفت؟
-گفت سه روز دیگه یعنی پنجشنبه
-من نمیتونم یعنی اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم، ما شنبه باید خونه رو خالی کنیم
-پولارو میگیری و میای کمک دیگه نگران نباش
-باشه ممنون خیلی مردی
-خواهش میکنم خداحافظ
-خداحافظ
با رفتن مرتضی کمی با شبنم و کیمیا هم حرف میزنم و بعدش اونا هم میرن.
مامان با اصرار های من و توجیه های من قبول میکنه فقط واسه عقد که کمی هم رو بشناسیم و با سهیل هم که بعد از اون اتفاق اصلا صحبت نکردیم.
قرار بود با شبنم و کیمیا بریم خرید که یکم جلوی مامان حداقل عادی جلوه کنه، این روزا همش گریه میکردم و حالم از خودم بهم میخورد و هیچکس رو هم مقصر نمیدونستم، از نظر سهیل و مامان من چقدر آدم کثیفی بودم حتما نمیدونستن دارم خودمو فدا میکنم دارم خودم زجر میکشم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:34 مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره -ای بابا مامان من
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:35
حاضر روی پله های داخل حیاط نشسته بودم که با صدای گوشیم که کیمیا بود از جام پا میشم و میرم بیرون و با کیمیا و شبنم سلام و احوال پرسی میکنم و میخوایم راه بیفتیم که با صدای صاحب خونه برمیگردم سمتش
-ساحل خانوم کی خالی میکنین خونه رو؟
داشتم جلوی کیمیا و شبنم از خجالت آب میشدم ،با لبخند میگم
-انشاالله هفته ی دیگه هنوز خونه پیدا نکردیم
-سریع لطفا من کلی کار دارم
-چشم
با صدای شبنم که گفت «اتوبوس رسید» خداحافظی میکنم و راه میفتیم و سوار اتوبوس میشیم، با صدای کیمیا از فکر و خیال در میام و نگاهم و بهش میدوزم
-قصه نخور ساحل جونم قراره فردا بری با این پسره ازدواج کنی و پول خونه رو بدی دیگه، به خدا اگه میتونستم خونمو میفروختم پولشو میدادم بهت اما نمیشه
دستم و روی شونش میزارم و لبخندی میزنم و میگم
-نه عزیزم ،آره میدونم
اونم لبخندی میزنه و با رسیدن به جلوی یک پاساژ از اتوبوس پیاده میشیم و میریم داخلش و مانتو و شلوار و شال سفید و کرمی با یک چادر سفید خوشگل میگیریم و بر میگردیم خونه، با رسیدن به خونه از شبنم و کیمیا خداحافظی میکنم و در و باز میکنم و میرم تو که همون لحظه سهیل و میبینم که روی پله ها نشسته و داره من و نگاه میکنه، سلام آرومی میکنم و میخوام از کنارش رد بشم که دستم و محکم میگیره که از شدت درد میخوام جیغ بکشم اما جلوی خودمو میگیرم که از جاش بلند میشه و رو به روم می ایسته و میگه
-تموم شد نه؟
از شدت درد با صدای لرزونی میگم
-چ...ی ت..مو.م شد؟
دستام و ول میکنه که مچ دستم و ماساژ میدم
-با اون پسره ی پولدار بد بخت قراراتون و گذاشتین؟
-آره گذاشتم
کلافه دستاشو بلند میکنه که چشمام و میبندم و بعد از چند ثانیه که اتفاقی نیفتاد نگاهم و بهش میدم که میگه
-چرا نگفتی صاحب خونه گفته خالی کنیم؟
-آخ..آخه
با دادی که میزنه اشکی از چشمام میاد
-هان؟؟؟
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
بدلیلاهانتبهنامحضرتزینب
توسطامیرتتلومادوستداراناهلبیت
وظیفهداریمکهپرچمحضرتزینبرا
بالانگهداریم...!🙂✌🏼
لطفاًنشردهیدوهمگانعکس
پروفایلشانرازینبیکنند،
تاتتلووامثالاوبدانندکه
اهلبیتخطقرمزماست...!👊🏻😏`
#لعنتاللهعلیالقومالظالمین...!✊🏼
#لبیکیازینب✊🏼
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
▪️ *انا لله و انا الیه راجعون* ▪️
🖤حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر....
⚫چهل و یک تن از برادران شیعه ما دیروز توسط آل سعود گردن زده شدند؛😭😭
این مصیبت عظیم را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض مینماییم،
◼️از تمام شما مؤمنین خواهشمندیم با انتشار این پست صدای مظلومیت شیعیان عربستان باشید...
در شهر قطیف دیدم بر روی دیواری که نوشته بود:
«اگر نمیتوانید کمکمان کنید حداقل صدای مظلومیتمان را برسانید...»🖤😭😭
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part61 عاشقی زودگذر ساعت ۱۱ صبح بود بلند شدم و موهام رو شونه کردم و رفتم پیش
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part62
عاشقی زودگذر
حرف های مامان برام گنگ و نامفهوم بود اصلا متوجه نمیشدم چی میگه
تو فکر بودم که مامان گفت=کیانا کجایی؟!
حرف هام رو فراموش کن ، اگه خاله ات و خانم عسگری باز گفتن من مییگم تو قبول نکردی
نمیدونم چی شد گه گفتم=مامان ببخشید انقدر رُک حرفم رو میزنم ولی اگه من مهمم براتون انتخاب من ابوالفضل نیست من فقط ابوالفضل رو به چشم پسر خاله میبینم نه کس دیگه ای
مامان=خیلییی رُکی ماشالله پاشو برو یه زنگ به مبینا بزن امروز صبح زنگ زده بود گفتم که خوابیدی گفت بیدار شد بهش بگو بهم زنگ بزنه
بلند شدم رفتم سمت تلفن و شماره خونه مبینا اینا رو گرفتم که صداش اومد=سلاممم خانم خانما چه عجب درسا تموم شد راستی بهت تبریک میگم رفتی کلاس نهم
رفتی و منو تنها گذاشتی ها
+سلام علیکم چه عجب یادی از من کردی خوبی؟!
مبینا=ببخشید درگیر بودم
+درگیر؟! درگیر چی بودی؟!!
مبینا=داستانش مُفصله
+خب بگو میشنوم
مبینا=حال داری امروز بیایی بیرون؟!
+اره اتفاقا کجا قرار بزاریم؟!
مبینا=بیا دَم در خونمون
+باشه من به مامانم بگم ساعت چند؟!
مبینا=ساعت ۴
+باشه میبینمت
با مبینا خدافظی کردم و روبه مامان گفتم=مامان من با مبینا میرم بیرون
مامان=باشه ساعت چند؟!
+ساعت ۴
رفتم تو اتاق و یه نگاه به اتاقم کردم انگاری بمب زده بودن تو اتاقم زیر لب گفتم=اخههههه چه قدر من شلخته ام ایششششش
شروع به تمریز کردن اتاق کردم....
داشتم رو تختی رو صاف میکردم، که صدا اذان رو شنیدم رفتم Wc وضو گرفتم و نمازم رو خوندم....
ساعت نزدیک های ۲ بود که بابا اومد و ناهار و خوردیم که زنگ تلفن بلند شد
رفتم تلفن رو برداشتم که صدای خانم عسگری اومد=سلام دختر خوشگلم چه طوری خوبی
+سلام علیکم خانم عسگری ممنون شما خوبید هستی خوبه؟!
عسگری=فدای محبتت ، مامان هست
+بله یه لحظه گوشی خدمتتون باشه
با خانم عسگری خدافظی کردم و گوشی رو به مامان دادم و رفتم سر میز ناهار و شروع به کردن غذا کردم...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a