فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـق !
یعنی بشوم آهوی آوارهی تو :)💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیـــا آروم دلهــا...💚🙂
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
💖ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت.
رضا هادی برادر شهید ابراهیم هادی میگوید:
دستگیریهای ابراهیم بسیار معروف بود هیچ فرقی بین دوستانش نمیگذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد میگرفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی؟
🌾خیلیها را میشناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم جذب شده بودند.
ابراهیم یک نظریه ای داشت میگفت: "این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید آقا خودش دستشان را میگیرد".
❄️ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیتهای نفت را جابهجا میکرد میگفت: شما در ناز و نعمت زندگی میکنید اما آنها سردشان میشود.
💦خیابان ۱۷ شهریور جوبهای بزرگی داشت وقتی باران میگرفت سیل راه میافتاد کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر میکردند را کمک کند..."
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:41 -من نمیخواستم بیام فقط به خاطر آقا کارن اومدم حرفی نزد که را افتادم برم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:42
-به خدا کلافه شدم از دست همچی، بعد مامان هی میگه خداروشکر کن ،من بابت چه چیزی توی این جهان خداروشکر کنم؟ تحصیلات خاصی دارم؟ پول دارم؟ خانواده خوبی دارم؟ الان دیگه آبرو ام ندارم
-این حرف و نزن ساحل تو داری امتحان میشی
-آره امتحان دارم میشم از بچگی تا الان
با صدای مرتضی دوتایی نگاهمون و بهش دادیم
-من میرم پول ازش میگیرم ولی مشکل شما اینه که هنوز خونه ندیدین
راست میگفت مشکل روی مشکل داشتم
شبنم: تا اونموقع بیاین خونه ی من
-این چه حرفیه نه بابا کم زحمت دادم به شما
-از این حرفا نزن ساحل الان شرایط خوبی نداریم
-اون خونه برای خودت جا نداره حالا ماهم بیایم پیش تو
-تو برو خونه ی کامران و مامان و داداشت هم بیان خونه ی من تا اونموقع تو دنبال خونه باش
مرتضی: منظور از داداش سهیل و میگی؟
شبنم: خب آره
مرتضی با صدای زنگ گوشیش رفت توی حیاط و ماهم شروع کردیم به جمع کردن خونه، تا شب تمام کار ها تموم شد و وانتی گرفتیم و وسایل هارو بردیم خونه ی شبنم و توی انباری گذاشتیم، ساعت نزدیک یک بود و بلاخره کارها تموم شد، مامان و بردم بخوابه و خودمم کنارش خوابم برد.
با صدای تقه ی در از خواب بلند شدم و گفتم
-بله؟
-منم ساحل خانوم دارم میرم دانشگاه شمارو هم بیاین برسونم شرکت
-ممنون اومدم
سریع لباسای کارم و پوشیدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم تا رسیدیم به در شرکت که همزمان با کامران وارد شدم
-سلام
کمی سکوت کرد و گفت
-دو ساعته تاخیر داری جدیدا تا ساعت ده میری گل میفروشی؟
بعد هم پوزخندی زد و دوباره گفت
-پس چرا اومدی با من ازدواج کنی پول که داری
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:42 -به خدا کلافه شدم از دست همچی، بعد مامان هی میگه خداروشکر کن ،من بابت چه
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:43
-خسته بودم دیشب واسه همین دیر شد
-خسته نداریم خانوم نسبتا محترم باید بیای سره کار و مرتب کار کنی و الا اخراجی متوجهی؟
حرفی نزدم که راهش و کشید رفت داخل شرکت و منم سریع رفتم داخل و پشت میز نشستم. یعنی چجوری برم بهش بگم من باید چند روزی پیش تو باشم، خدایا هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر هر کلمه از حرفام انقدر تحقیر بشم جلوی همچین آدمایی که از نظر من هیچ ارزشی ندارن.
با صدای آقایی نگاهم و بهش دادم
-باز که تو اینجایی؟
همون مرده بود که دفعه قبل هم اومده بود
-با کی کار دارین؟
-با تو
-مودب باشید آقای محترم کاری دارید؟
با صدای بلندی گفت
-مودب نباشم چی میشه؟
-به پلیس زنگ میزنم
-جمع کن خودتو بابا اون منشی قبلیه کجا رفت هوم؟
با صدای کامران نگاهم و بهش دادم
-سلام آقای راستین خوبید؟
-خوبم کامران جان این منشیت خیلی خوبه ها
بعد هم لبخند تمسخری زد که کامران گفت
-شما بیا بریم توی اتاق
هردو با هم رفتن داخل، یکیشون کم بود اینم اضافه شد، حالم بهم میخورد از کامران به جایی که طرف منو بگیره طرف اونو گرفت، به طرز تفکر خودم خندیدم واقعا چه امیدی داشتم که این بیاد طرف منو بگیره، مشغول کار شدم و سعی کردم سرم و مشغول کار کنم.
با رفتن اون راستین کامران خواست بره که گفتم
-کامران؟
جواب نداد که رفتم جلوش ایستادم و گفتم
-میشه من یک هفته ای بیام خونه ی تو تا وقتی که خونه پیدا کنیم
پوز خندی زد و گفت
-میدونستم میای! فقط باید داخل اتاق بمونی، اگه میتونی با این شرایط کنار بیای اجازه میدم
بعد هم راهش و کشید و رفت، گوشی و در آوردم و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-الو؟
-سلام شبنم خوبی؟
-قربونت عزیزم تو خوبی؟
-آره ببین ببخشید ها خیلی زحمت دادیم
-پس رفیق به چه دردی میخوره؟
-قربون همچین رفیقی برم من
-خدا نکنه تو فقط مواظب خودت باش کامران بلایی سرت نیاره من نگرانم
-نه بابا نمیتونه کاری کنه کاری نداری عزیزم؟
-نه فداتشم خداحافظ
-خداحافظ
با قطع کردن گوشی دو ساعتی توی شرکت میمونم و بعدش هم با یک تاکسی راه میفتم سمت خونه ی کامران و زنگ درو میزنم، با باز شدن در آروم قدم برمیدارم سمت خونه که بیشتر بهش میخورد عمارت باشه، با دیدن آقا امیر نگاهی بهش میکنم که میگه
-سلام خانوم
-سلام آقا امیر خوبی؟
-ممنون
لبخندی میزنم و میرم سمت اتاقم لباس راحت و مناسبی میپوشم و شالی هم مثل همیشه روی سرم میندازم و میرم سمت آشپز خونه تا یک چیزی بخورم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:43 -خسته بودم دیشب واسه همین دیر شد -خسته نداریم خانوم نسبتا محترم باید بیا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:44
در یخچال و باز میکنم و دنبال چیزی داخلش میگردم که گرسنگی مو بر طرف کنه، با صدای کامران ترسیده برمیگردم که عصبی بهم میگه
-یادم نمیاد اجازه داده باشم هرجا دلت میخواد فضولی کنی
-تو چرا اینطوری هستی؟ بد بخت آدمایی که دور و برت هستن، انگار ارث باباتو خوردم هرچی هیچی نمیگم تو بدتر باهام صحبت میکنی
-ببین از اولشم بهت گفتم من از آدمایی مثل تو که انقدر گدای پولن و به خاطر پول یک نفر دیگه رو بدبخت میکنن متنفرم
-من اصلا برام مهم نیست تو دربارم چی فکر میکنی، به نظر من آدم هایی مثل تو فقط به خاطر یک چیز مورد احترام و محبت قراره داده میشن اونم فقط پولشونه
قشنگ معلوم بود عصبی شده بابت این حرفام ولی باید یک بار برای همیشه حداقل یک نفر بهش اینو میگفت، از کنارش رد شدم و از پله ها بالا رفتم و رفتم سمت اتاقم و در رو هم قفل کردم و شالمو گوشه ای انداختم و روی تخت دراز کشیدم، خستگی انقدر روم فشار آورده بود که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و بدون نگاه کردن به شماره ی گوشی جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم صبوری خوبید؟
صدامو صاف کردم و گفتم
-سلام آقا کارن تشکر خوبم
-بد موقع که مزاحم نشدم
-نه بابا این چه حرفیه بفرمایید امری داشتید؟
-راستش زنگ زده بودم تشکر کنم بابت اون پرونده خیلی زحمت کشیدید
-وظیفه بود
-لطف کردید فقط شما الان شرکت هستید درسته؟
نمیدونستم چی بگم و برای اینکه شک نکنه گفتم
-بله
-داداش هستن؟
-بله
-گوشی و میدید به داداش آخه گوشی خودش و جواب نمیده کار واجب دارم
خدایا چه گرفتاری شدم دو دقیقه نمیتونستم جلوی زبونم و بگیرم
-یک لحظه اجازه بدید
شالم و سریع سرم کردم و رفتم طبقه ی پایین به سمت اتاق کامران و بدون اینکه در بزنم با عجله در و باز کردم، با دیدن اتاق انگار آب یخی رو روم ریختن و نمیتونستم باور کنم این اتاق برای کامران هستش...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
سلام رفیق! خوبی؟
اسم من خادم الزهرا هست. نوکر سیدالشهدا و علما هستم. میخوام دعوتت کنم به یه کانال مهدویون. باهام بیا!
قول میدم بهترین هارو کنار هم داشته باشیم.
و باهم برای ظهور تلاش کنیم❤️
@mhfvghjof
@mhfvghjof
@mhfvghjof
منتظر قدم های تو هستیم. تا با هم برای ظهور زمینه سازی کنیم.
ساعت 9:30پرداخت لینکی داریم😊💛
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ساعت 9:30پرداخت لینکی داریم😊💛 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
البته باید به ۴۰۰ برسیم تا پرداخت رو قرار بدم😍
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part65 عاشقی زودگذر تو راه بودیم که به مبینا گفتم=الان چی شد قضیه داداشت و دخت
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part66
عاشقی زودگذر
رسیدیم خونه مامان پروانه ، دایی تا اومد پارک کنه خیلی حرفه ای پیاده شدم که گفت=کیانا هرچه قدر هم فرار کنی من دارم برات
سریع رفتم بالا و در خونه رو باز کردم دیدم همه زن دایی ها هستن و با مامان پروانه و مامان یه دایره تشکیل دادن و دارن حزف میزنن و غش میکنن به خنده
یه هویی پریدم بین حرفاشون و گفتم=به به جمعتون جمعِ گلتون کمه...
زن دایی پونه گفت= خدا بگم چه کارت نکنه بچه قلب مون اومد تو دهنمون😂
+اِ واقعا ببخشید😁
بعد رفتم پشت زن دایی مائده و دستم و دور گردنش حلقه کردم و یه بوس آب دار از لپش گرفتم که گفت=چه طوری فسلقیییی بزار دایی مهدی بیاد بهش بگم زنش رو بوس کردی😂
+وایی خاک عالم تو سرم ، ببخشید قصد مزاحمت نداشتم😂
همه غش کردن به خنده و شروع کردن به سر به سر گذاشتن من که مامان پروانه گفت= بسه دیگه گل دخترم رو اذیت نکنید
بعد دستاش رو باز کرد و منم رفتم نشستم تو بغلش که مامان گفت= کیانا نشین رو پا مامانم پاش درد مییکنه
مامان پروانه=ولش کن دخترم رو
همین طوری تو بغل مامان پروانه بودم که دایی امیر اومد و گفت=فندق هرجا هستی بیا بیرون میدونی دستم بهت برسه شهیدت کردم
اروم به مامان پروانه گفتم=مامانی تروخدا این الان منو میکشه
مامان پروانه خندید و گفت=نترس عزیزمم
مامان یه هویی گفت= چه کار کردییی باز
+هیچی فقط گفتم کی زن میگیری من زن دایی میخوام همینن
یه هویی همشون شروع کردن به خندیدن که دایی امیر گفت=فهمیدممم کجاییی رفتی پیش مامان من ، منو پیش مامانم بد کنی؟
+دایی من همچین اخلاقی دارم؟
دایی امیر=نه جون عمت😂
+بزار به عمه هام بگم
زن دایی ها که همه شون از خنده به نفس نفس افتاده بودن گفتن=واییی خدااااا کیانا از دست توووووو
دایی امیر اومد سمتم و منو از بغل مامان پروانه بیرون آورد و گفت=حالا تو ماشین اونم موقعه رانندگی سر به سر من میزاری بعد میگی مننن نمیتونم کاری کنم اره؟
صورتم رو مظلوم کردم و گفتم=ببشید دیه گول میدم دیده کاری نتونم توبه؟
(ببخشید دیگه قول میدم دیگه کاری نکنم خوبه؟)
دایی امیر=هیشششش اون طوری نکن برا من که از تنبیه کردن تو پشیمون نمیشم
بعد یه هویی منو هول داد رو مبل و شروع کرد به قلقلک دادن من....
انقدر خندیده بودم که کبود شده بودم
که مامان پروانه گفت= امیرررررر بسهههههههه شوخییییی زیاد بدهههه بشین پسرررر ، دیگه پیر شدیییی خجالت بکش
دایی امیر دست از قلقلک دادن من کشید و گفت=هوفففف چرا شما همه تون گیر دادید به من؟!!!
زن دایی فیروزه گفت=خب راست میگن دیگه الان باید بچه هات بغلت باشن
دایی امیر=ای بابا ول کنید دیگه
منم تا اون موقعه دراز کشیده بودم داشتم نفس میگرفتم و به مکالمه اینا گوش میدادم....
دایی امیر رو به من گفت=پاشو آب بخور
بلند شدم رفتم جلو آیینه که از قیافه خودم خنده ام گرفت
چادرم کج و خوله رو سرم افتاده بود مقنعه ام هم افتاده بود پَس گردنم و موهام و اومده بود تو صورتم
شروع کردنم خندیدن که مامان برگشت طرفم= یا خدااااا چت شد
+هیچی فقط دارم به وضع خودم میخندم، راستی دایی امیر کیف مدرسه ام تو ماشینت هست میشه واسم بیاری ببینم مشق چیزی دارم یا نه
دایی امیر=Ok
رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم که مامان پروانه گفت=کیانا تو کابینت بغل گاز کیک هست بر دار
منم از خدا خواسته رفتم کیک رو بر داشتم که دیدم کاکائویی و از خوشحالی جیغ خفه ای زدم
مامان پروانه ام مثل خودم بود عاشق چیز هایی کاکائویی
کیک رو خوردم که باز مامان پروانه گفت=شیر هم تو یخچال هشت بردار با کیکت بخور
دایی امیر گفت=مامان پس من؟؟؟ منم میخوام
+حسودی نکن بچه ۲۰ ساله مامان پروانه داره به تو میرسه😅
دایی امیر=تو این زبونت رو نداشتی چه کار میکردی؟
+هیچی شکر خدا😂
کلا من با دایی هام خیلی راحتم مخصوصا دایی مهدی و دایی امیر و دایی و دایی حسین
و با دایی علی هم رسمی ترم
و بین زندایی ها هم زن دایی پونه و زن دایی مائده رو دوست دارم
زن دایی فیروزه هم دوست داشتم ها ولی مثل زن دایی مائده و زندایی پونه باهاش راحت نیستم رسمی ام
و مطمئنم با زن دایی امیر هم صمیمی ام👍
حسابی با کیکی که مامان پروانه بهم داده بود بهم سیر شدم ، نمازم رو خوندم و رفتم تو اتاق دایی امیر و خوابیدم
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part66 عاشقی زودگذر رسیدیم خونه مامان پروانه ، دایی تا اومد پارک کنه خیلی حر
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part67
عاشقی زودگذر
وقتی بیدار شدم همه جا تاریک تاریک بود
دوست نداشتم بلند بشم
یه پنج دقیقه ای دراز کشیدم که شنیدم زنگ خونه به صدا اومد و چند دقیقه بعد صدا دایی امیر و دایی مهدی اومد...
اومد پاشم که در اتاق با شتاب باز شد و دایی مهدی اومد تو و گفت=به ببین کی اینجاست کیانا خانم ، حال احوال چه طوره شنیدم زن منو بوس کردی😂
+ماشاالله سرعت عمل زن دایی مائده رو عشقه 😂
دایی مهدی=پس چی فکر کردی؟!
+من اصلا فک نمیکنم
دایی مهدی =اونو که میدونم فکر نمیکنی اصلا
بعد با دست چند ضربه زد به سرم و گفت=اصلا از صداش معلوم تو خالیه😂
چپ چپ نگاش کردم و گفتم=خیلیی ممنون و سپاس گذارم بیشتر از این شرمنده نکن
دایی مهدی =پاشووووو پاشوووو به قول امیر این زبون رو تو نداشتیی چه کار میکردی
+بازم میگم شکر خدا...
داشتیم با دایی مهدی همین طوری حرف میزدیم که زن دایی مائده اومد=چه خبر اینجا؟؟ چی میگید بهم شما دوتا؟؟؟؟
دایی مهدی مظلوم نگاش کرد و گفت=هیچی داشتم میگفتم به چه حقی اومده پیش تو
زن دایی گوشش رو پیچوند و گفت= اره جون عمت
دایی مهدی= من که عمه ندارم
پریدم بین حرفشون و گفتم=اقا من رفتم
بعد بدو بدو از اتاق زدم بیرون که حولسم نبود با کله رفتم تو یه چیز سفت سرم رو بلند کردم که دایی حسین جلوم سبز شد
با دست سرم رو نمایشی خاروندم=اِ دایی شمایی
دایی حسین=نه همسایه بغل ام
+راست میگی
دایی حسین لُپم رو کشید و گفت=چرا انقدر خنگییی تو
شونه با انداختم گفتم=نمیدونم از مامانم بپرس
دایی حسین سفت تر کشید لُپم رو که صدام رفت هوا=آخ آخخخ داییی
بابا محمد از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت=چه کار داری دخترم رو؟
دایی حسین با ترس نمایشی گفت=هیچی به خدا
بعد لُپم رو ول کرد که غش کردم از خنده😂
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷