فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💚روز ولادت گل
خـــلاق سرمـــد است 🎊🎉
🌸💚او از تبار حیـدر
و از نـسل احمد است🎊🎉
🌸💚در آسمـان و زمین
می رسـد به گـوش🎊🎉
🌸💚میـــــلاد قـــــائم
آل محــــــــمد است 🎊🎉
🌸💚ولادت حضرت مهدی عج
قائم آل طاها مبارک باد🎊🎉
❤🧡💛💚💙💜
•|عَجِّلعَلےٰظُهورِکَآقاظهورڪن♥️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته از عمری زمستانم،بهارم میشوی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱
در دست امام ما زمام عصر است
از حضرت او به پا قوام عصر است
تبریك به شیعیـان عـالـم گــوئید
روز میلاد امــام عصر است
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#میلاد_امام_زمان(عج)❣️✨
#مبارک_باد🎊❣️✨
🌹🌹
🎉🌸
🎂 عشقِمن،
روی ڪیڪ تولدت جایے براے شمع نیست . . .
ماندهام هزار و صدوهشتاد و هشتمین شمع ࢪا ڪجا بگذارم ؟!؟
حالِ عجیبے دارم 💔
گاهے میخندم و گاه گریه میڪنم.
در جشنِمیلادت، عجیب جاے خالےات حِس میشود . . .
خدایا باقی غیبتشࢪا بر ما ببخش 😔
•🦋°اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ
#میلادتمباࢪڪآقاےخوبےها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #وضعیت
#استاد_علی_تقوی
🔵 خدا بهتر از من و شما میدونه که اصلاح جامعه کار من و شما نیست! ولی . .
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
📡به کانال آمرین بپیوندید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
🔵 یه وقت یه گناهی رو ده نفر لازمه بگن❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
📡به کانال آمرین بپیوندید👆
💠چگونه از اصحاب خاص امام زمان شویم⁉️
🔷در اولین قدم باید متوجه بزرگی و عظمت مقصد باشیم.
ما می خواهیم یار کسی شویم که تمامی انبیاء و اولیاء و معصومین منتظرش بودند و به عشق او زندگی میکردند.
کسی که طاووس اهل جنت است و عطریست حاصل از تمامی گل های عالم یعنی تمامی کمالات انبیاء و معصومین در او جمع شده است.کسی که امام حسین (ع) و امام صادق(ع) در مورد او فرموده اند : اگر زمان او را درک کنم، در تمام عمرم به او خدمت خواهم کرد.
🔷مقام یاری او مقامیست که هر فرد عاقلی آرزویش را دارد و حسرتش را می خورد ولی سوال اینجاست که پس چرا کسی به این مقام نمیرسد یا کمتر کسی به این مقام میرسد⁉️
🔶پاسخ این است
خداوند متعال به خاطر این که هر کسی به این مقام شریف دست پیدا نکند بلکه فقط مخلصین حقیقی به این مقام برسند سختی هایی در راه رسیدن به این مقام قرار داده که اکثریت کسانی که آرزوی این مقام را دارند وقتی به این سختی ها میرسند جا میزنند و از رسیدن به مقصد منصرف میشوند و فقط به حسرت خوردن اکتفا می کنند.
✅ولی عده ای هم هستند که شیرینی وصال محبوب، هر تلخی ای را از کامشان برده و به عشق او حاضرند هر سختی ای را به جان خود بخرند و جان و مال و خوانواده ی شان را فدای حضرتش کنند.
🔷آری او انقدر دلبر است که برای یارانش دلی نمی ماند که بخواهد متوجه سختی ها بشود بلکه همه ی توجه شان معطوف به او و رضایتش است.
✅بیاییم با زیاد کردن #معرفت و #محبت حضرتش در دلمان سختی های این مسیر را برای خودمان آسان کنیم تا بتوانیم باری هرچقدر کم از روی دوشش برداریم و پیش او رو سفید شویم.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
❓چہ کنیــم محضــر مبارڪــ #امام_زمان (عج) برسیــم🤗
#نیمه_شعبان
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:44 در یخچال و باز میکنم و دنبال چیزی داخلش میگردم که گرسنگی مو بر طرف کنه،
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:۴۵
انقدر محو اتاقش شده بودم که کارن و فراموش کرده بودم و فقط داشتم به اتاقی نگاه میکردم که هیچ ربطی به کامران عصبی و خودخواه نداشت، یک کتابخانه پر از کتاب های مختلف داشت و در قفس بالاییش هم قرآن و دعا بود، توی اتاقش یک سری از عکسای خودش که توی مشهد و کربلا بود به دیوار زده بود.
با صدای امیر چشمم و از اون اتاق باورنکردنی گرفتم و به امیر دادم
-خانوم اینجا چیکار میکنید؟ آقا بفهمه هردومون و بدبخت میکنه
-اوممم چیزه آقا کارن با کامران کار داشتن
-خانوم نباید سرخود میومدید، الانم زودتر بریم بیرون خواهشا
آروم قدم برداشتم بیرون و تازه یاد گوشی افتادم و سریع گوشی و نزدیک گوشم بردم
-الو؟
گوشی و قطع کرده بود و منم زنگ نزدم و رفتم دوباره توی اتاقم و نمیتونستم باور کنم اون چیزی که دیده بودم رو، اون کامران بی ادب و بد اخلاق و خشک و پر غرور یک اتاقی داشت که پر از چیزای مذهبی بود ،کی میتونست همچین چیزایی رو درباره ی کامران سرابی باور کنه!؟
دیگه واقعا نمیتونستم گرسنگی مو تحمل کنم و گوشی و برداشتم و شماره ی فست فودی و گرفتم و یک پیتزا سفارش دادم و منتظر بودم تا بیاره و تا اونموقع رفتم طبقه ی پایین، با صدای آیفن شالم و انداختم و رفتم سمت در و پیتزا رو گرفتم که همزمان کامرانم اومد و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم درو بستم و رفتم داخل خونه، مشغول خوردن پیتزا بودم که گفت
-تو چقدر خودسری مثل اینکه اینجا خونه ی منه؟
-یک پیتزا سفارش دادم اونم از...
-حتما از پولای خودته؟؟
خندید و گفت
-عجیبه، فردا هم تا شب خونه نیا مهمون دارم، شبم نیا حتی خونه
لقمه ای که خوردم تو گلوم گیر کرد و به سلفه افتادم که کامران با تمسخری گفت
-همش مال تو، نمیری
انقدر حالم گرفته شده بود که نمیخواستم حتی یک دقیقه اینجا بمونم اما مجبور بودم نمیتونستم برای شبنم هم مزاحمت درست کنم بیشتر از این، با صدای آیفن امیر رفت و جواب داد و بعد رو به من گفت
-شبنم خانوم دوستتون کیمیا خانوم هستن
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۴۵ انقدر محو اتاقش شده بودم که کارن و فراموش کرده بودم و فقط داشتم به اتاقی
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:46
کامران مثل همیشه صدای پوزخندش اعصابم و بهم ریخت و بعد آروم زیر لب طوری که من بشنوم گفت
-خودش کم بود رفیقاش هم اضافه شدن
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت در حیاط، کیمیا با دیدنم پرید بغلم و تند تند گفت
-آخ تو سالمی الهی قربونت بشم چقدر نگرانت شدم چرا به من خبر نمیدی؟
-چرا اینجوری میکنی کیمیا؟ مگه قرار بوده چه اتفاقی واسم بیفته؟
-بابا این پسره مریضه
خندیدم و به زور کیمیا رو از خودم دور کردم و گفتم
-نه اتفاقا یک چیزایی ازش فهمیدم شاخ در آوردم، تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم ببینمت خوبی یا نه؟
-خوبم بیا بریم داخل
-نه دیگه نمیام اگه اون پسره هست
-بیا بابا ولش کن اونو
دستش و گرفتم و رفتیم سمت خونه، کامران روی مبل نشسته بود و مشغول تلفن صحبت کردن بود، منم سریع با کیمیا رفتیم داخل اتاقم و کلی صحبت کردیم و خندیدیم؛ نزدیک های شب قرار شد برم خونه ی کیمیا چون فردا هم قرار نبود بیام اینجا و برام راحت تر بود اینکارو بکنم، کیفم و برداشتم و با کیمیا رفتیم پایین و خواستیم بریم که با صدای کامران ایستادیم
-به به تشریف داشتین
کیمیا مثل خود کامران لبخند مصنوعی زد و گفت
-نه دیگه میرم
کامران: من میگم ساحل جان بگو مامان و آقا مرتضی و شبنم خانوم هم تشریف بیارن
کیمیا: ببین آقای محترم من واسه دیدن شما نیومدم دلم واسه رفیقم تنگ شده بود اومدم ببینمش
کامران: مثل اینکه باید یاد آوری کنم اینجا کجاست
ایندفعه کیمیا جوابش و نداد و راهش و کشید رفت و منم پشت سرش راه افتادم.تا خود خونشون غرغر میکرد و از کامران بد میگفت و منم ریز میخندیدم به حرفاش؛ ولی من اونچیزایی که از کامران دیدم و هنوزم نمیتونستم باور کنم، ولی اون چیز ها باعث شد دلم بهش گرم بشه که به قول کیمیا و شبنم بلایی سرم نمیاره.
-اااا پسره ی چندش ببین چجوری با من صحبت میکنه
کانال تلوزیون و عوض میکنم و میگم
-بابا ولش کن مخ منو خوردی انقدر از اون گفتی، انگار چقدر مهمه که ما دربارش بحثم بکنیم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:46 کامران مثل همیشه صدای پوزخندش اعصابم و بهم ریخت و بعد آروم زیر لب طوری ک
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:47
-راست میگیا ساحل جان همچین آدمی ارزش انقدر اعصاب خوردی نداره
-منم همینو میگم دیگه ولش کن
بالاخره بحث کامران و ول کردیم و کمی باهم صحبت کردیم درباره س دانشگاه و بعدش هم خوابیدیم.
صبح با صدای آلارم گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم و آبی زدم و بدون اینکه کیمیا رو بیدار کنم حاضر شدم افتادم دنبال املاکی و بنگاه دنبال خونه، چهار ساعتی میگشتم دنبال خونه از خستگی زیاد بطری آب معدنی گرفتم و در حال خوردن بودم با صدای گوشیم نگاهی به اسمش کردم و با دیدن اسم(alter-ego) کلید سبز و زدم
-الو؟
-سلام ساحل کجایی؟
-دنبال خونه ام
-پیدا کردی؟
شالم و با یک دستم کشیدم جلوتر و گفتم
-خودت چی فکر میکنی؟ نه هنوز اصلا با قیمت ما پیدا نمیشه
-پاشو بیا خونه ی من
-واسه چی؟
-تو بیا میگم
-اومدم
سریع گوشی و قطع کردم و تاکسی گرفتم و تا پنج دقیقه رسیدم دم خونه ی شبنم، از ماشین پیاده شدم و در خونشونو زدم که بعد از چند ثانیه ای در باز شد و رفتم داخل و سریع کفشهام و در آوردم و رفتم داخل و به همه سلامی کردم و گوشه ای نشستم و گفتم
-خب شبنم چیکار داشتی؟
شبنم چایی و تعارف کرد و گفت
-مرتضی میگه
منتظر نگاه آقا مرتضی کردم که گفت
-طبقه ی بالای خونه ی ما خالیه ساحل خانوم گفتم مامان و داداش بیان اونجا
قورتی از چای مو خوردم و گفتم
-خب چقدر هست پولش؟
-پولش زیاد نیست شما هرچقدر دارین و بدین به من حلش میکنم
-خب اگر زیاده که نمیشه میگردم پیدا میکنم
-نه قیمتش همینه
-دستتون درد نکنه
مرتضی و شبنم نگاه های مشکوکی بهم میکردن و نگاهاشون منو نگران میکرد اما خودمو به اون راه زدم و گفتم
-راستی مامان سهیل کجاست؟
مامان چهرش تغییر کرد که رو کردم به شبنم و گفتم
-نمیدونی کجاست؟
شبنم من منی کرد و گفت
-راستش از دو روز پیش که شما عقد کردین پیداش نیست
-یعنی چی؟ کجاست؟ گوشیش و جواب نمیده
-نه
مامان: دارم از نگرانی میمیرم مادر
-نه نترس بچه که نیست حتما پیش رفیقاشه
با صدای گوشیم از جام پا میشم و میرم سمت گوشیم، شمارش مثله شماره ی کارن بود واسه همین جواب دادم
-بله؟
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
ناحله.pdf
3.94M
پی دی اف رمان ناحله
رفقا یکی از دوستان درست کرده
خوندید برای شهادت شون هم دعا کنید🌼
انشاءالله نگاه اقا صاحب الزمان و شهدا بهمون باشه❤️😊
#در_گذر_تاریخ 💔
۲۵ اسفند سالروز شهادت #شهید_مهدی_باکری گرامی باد 🌷
یادش بخیر.....
وقتی مهدی باکری شهردار ارومیه بود ، یک شب باران سیل آسا شهر را گرفت....💦🌨
ایشان از همان ساعات اولیه ، خودشان به کمک مردم رفتند ، طوریکه پیرزنی که آقامهدی کمکش می کرد بهش گفت: کاش شهردار هم کمی غیرت تو رو داشت !!!
مهدی سرش را پایین انداخت و طلب حلالیت کرد !!🌷😭
🌷 روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#شهید_باکری🌸
#آھ_اے_شھادت... 🌸
#نسئل_الله_منازل_الشھداء 🌸
🌸@ebrahimdelhaa🌸
💌 #ڪــلامشهـــید💔
🌹شهـــید محمد جهان آرا:
✨شهر اگر سقوط کرد آن را پس می گیریم، مواظب باشید #ایمانتان سقوط نکند.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕🌸@ebrahimdelhaa🌸💕
سختیها را تحمل کنید
این انقلاب با نهایت اقتدار و توان
به انقلاب جهانی امامزمان اتصال پیدا میکند✨😍
• #شهیدهمت •
🌸@ebrahimdelhaa🌸
باسلام و عرض ادب و تبریک ولادت آقا صاحب الزمان 🌼
به محضر خیرین محترم و شما دوستان عزیز میرسانیم مسجدی نیمه ساز بنام امام محمد باقر در حال ساخت است که متاسفانه پول آن توسط پیمانکار بالا کشیده شده😞 و هم اکنون به کمک زیادی از طرف شما نیازمند است..
در این عید عزیز هر کدام از شما میتوانید به نیابت از امام زمان کمکی در ساخت این مسجد غریب داشته باشید💔
شماره کارت مسجد امام باقر 👇
6037691980079966
بنام اکبری
لطفا این پیام رو تا جایی که میتونید نشر بدید💢
هر سوالی هم بود درخدمتم@Modafeaneharaam_ad
اجر همگی با آقا صاحب الزمان 🌹
♨️ جبههی مقاومت فرهنگی «روییندژ»، به مناسبت نیمهی شعبان برگزار میکند:
🔴 مسابقهی عظیم فرهنگی «آشنای غریب» 🔴
⚜ با محوریّت مهدویّت و آخرالزّمان ⚜
🎁 جوایز ارزندهی این مسابقه، در اوّلین قدم ۲۱ میلیون تومان شامل:
💰 ۱۲ کارت هدیهی یک میلیون تومانی
💰 ۱۲ کارت هدیهی پانصد هزار تومانی
💰 ۱۲ کارت هدیهی ۲۵۰ هزار تومانی(به قید قرعه به کسانی که حداقل نصف نمرهی آزمون را کسب کنند)
💎 و ارزشمندترین جایزهی مسابقه که محتوای آن است!
✅ ثبتنام در مسابقه و دریافت منبع آزمون از طریق:
🌐 www.zil.ink/ashenaye_gharib
⏰ آخرین مهلت ثبتنام: ۱۵ فروردین ماه
📝 تاریخ آزمون: ۱۸ و ۱۹ فروردین مـاه
✳️ آزمون به صورت رایگان، مجازی و تستی
#آشنای_غریب
#جبهه_مقاومت_فرهنگی_رویین_دژ
🔺 @RooyinDezh
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part67 عاشقی زودگذر وقتی بیدار شدم همه جا تاریک تاریک بود دوست نداشتم بلند بش
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part68
عاشقی زودگذر
ساعت نزدیک های ۱۲ شب بود که قصد حرکت کردن رو کردیم.....
رسیدیم خونه ، منم خسته و کوفته رفتم تو اتاق و پَرش زدم رو تخت که کیان باز اومد تو اتاق
کیان=تووووو آدم بشووووو نیستیییییی خجالت بکش خرس گنده
منم با یه لبخند ژکوند نگاهش کردم که کیانم یه لبخند دندون نما زد و رفت بیرون....
✨💖✨💖✨💖✨💖
یک ماه از مدارس گذشته بود که همه سایت های خبر و اخبار ها پُر شده بود که یک بیماری اومده به اسم (کرونا) که الانم وارد ایران شده بود...
مدارس یک هفته تعطیل شدن که بعد قرار بر مجازی شدن کلاس ها شد....
اوایل این بیماری همه رعایت میکردن ولی بازم با اون وجود آمار بالاتر میرفت....
امروز ۲دی بود منم حوصله ام خیلی سر رفته بود نزدیک به ۲ ماه میشد که من و مامان و کارن و کیان بیرون نرفته بودیم ولی بابا برای کارش مجبور بود بره بانک و حسابی رعایت میکرد...
سر مبل دراز کشیده بودم و گوشی مامان دستم بود و داشتم باهاش بازی میکردم در حین بازی کردن بودم که گوشی مامان زنگ خورد و اسم بابا نمایان شد...
+مامانننننن بیا بابا زنگ زد
مامان یه چند دقیقه ای داشت با بابا حرف زد و روبه من گفت=پاشو لباس بپوش الان بابات میاد دنبالمون
+هاااااا بیام بیرون😳
مامان=اره میخوایی بشینی تو ماشین بدو
بعد رفت تو اتاق و به کیان و کارن یه چی گفت و اومد بیرون=پاشوووو کیاناااااا
رفتم تو اتاق و لباس گرم پوشیدم چون هوا سرد بود و دوتا ماسک زدم و روسری و چادر پوشیدم و رفتم تو حال که مامان گفت =بریم پایین
رفتیم بیرون انگار بعد از ۲ ماه که اومدم بیرون همه چی عوض شده بود....
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که بابا گفت=چه طوری دختر بابا خوبی عزیزمم
+مرسیییی بابا جوننن شما خوبی ، دارم بیرون رو نگاه میکنم ، بابا چه قدر خلوته بیرون
بابا=اره مردم دارن رعایت میکنن ولی باز آمار بالاست
+انشالله زود تر تموم بشه
بابا و مامان انشاءالله زیر لب گفتن که بابا یه جا پارک کرد و گفت=کیانا بابا تو بمون تو ماشین منو مامانت الان میایم
+باشه☺️
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
{🙈♥}
تـونمیدونۍولۍ
چشمـٰاےِتـوهَمہدنیـٰاےِمَنہ🕊🌱!
#هٰآدۍِدݪهآ♡!'••
.