•♥️🌸•
سِیلِدَریآدیدههَرگِزبَرنمےگَردَدبہجو
نیستمُمڪِنهَرڪهمَجنونشُددِگَرعآقِلشَوَد
#لیلة_الشھدا🌷
زیـارتنیـابتےشھیداحمـد،معراجشہدااهـواز🕊
#کار_خودمونہ :)
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
هدایت شده از دختران زهرایی❥︎
🦋 چالش داریم 🦋
🦋نوع :راندی 🦋
🦋توسط : مدیر 🦋
🦋ظرفیت : زیاد 🦋
🦋زمان:همین الان 🦋
🦋جایزه : پرداخت 🦋
اسم بدید🦋
پیوی👇🏻
@Brightthelight
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊💔
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#دعای_فرج_به_نیت_ظهور🌸
🌸@man_montazeram🌸
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️😎••¡
..!✨💙
گَـردُخترکیپیشپِدرنازکُـند
سَفرکَربوبلایهَمهرابـازکـند(:
تَۅَلُدِتمُبـٰارَڪـِاۍدُختَرِـاَربـٰابِمـٰا...シ!♥
#یارقیهخاتون🦋
ختم صلوات به نیابت از #شهید_ابراهیم_هادی لطفن تعداد صلوات هاتون رو به ایدی زیر بفرستیدهدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌹
@ShahidGomnam_1386
سین هشتم سر سفره به خدا
#سردار است!
جان فدایش که برای رهبری
عمار است✋🏽🌿
تولدت مُبارڪ سردارِ دلها😍♥️
#حاج_قاسم 🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@ebrahimdelhaa💞
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید دا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:56
-آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم
-منتظر هستم فعلا
بعد هم گوشیش و قطع کرد
وای خدایا این هروقت زنگ میزنه من تن و بدنم میلرزه، سریع بلند شدم و لباسی زود تنم کردم و از خونه زدم بیرون و تاکسی گرفتم و زودی رفتم شرکت، همزمان با کامران رسیدیم دم در شرکت، کارن و از پنجره دیدم که میگفت که معطلش کنم نیاد بالا، از سر مجبوری رفتم جلوش ایستادم و گفتم
-سلام
-باز که اینجایی نگفتم نیا منت کشی؟
-نیومدم منت تورو بکشم اومدم در مورد قضیه ای باهات صحبت کنم
-برو خونتون حوصلتو ندارم
واقعا میخواستم همون وسط خیابون از دستش جیغ بکشم
-من مامانم داره میره سفر یک ماهی نیست مجبورم بیام خونه ی تو
-میدونم دنبال بهانه ای بیای خونه ی من
خواستم جوابش و بدم که گوشیم زنگ خورد و بدون اینکه نگاش کنم دکمه اتصال و سریع زدم و عصبی گفتم
-بله؟
-منم خانوم صبوری
-ببخشید آقای سرابی
-لطف کردید من از در پشتی رفتم بزارید بیاد بالا
-خواهش میکنم
گوشی و سریع قطع کردم و رو کردم بهش و گفتم
-حیف همچین برادری واسه تو
عصبی خواست حرفی بزنه که خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و محکم گرفت که جیغ خفیفی کشیدم که آروم و تهدید آمیز گفت
-بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی
نگاه نفرت آمیزی کردم که دوباره گفت
-فهمیدی؟
قطره اشکی از چشمام اومد و از درد شدید سر تاییدی نشون دادم که دستام و ول کرد و کتش و تنش کرد و رفت داخل شرکت.
نفرتم هر لحظه بهش بیشتر میشد ولی یک چیزی اینجا منو آروم میکرد یا این بود که من از اول مقصر بودم یا اینکه اتاقش و با اون وضعیت دیده بودم.
من مجبور بودم این زندگی و ادامه بدم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:56 -آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم -منتظر هس
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:57
راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و دوست داشتم زود از اون منطقه دور بشم، با اولین تاکسی که اومد سوار شدم و سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و داشتم به بدبختی هام فکر میکردم، با صدای گوشیم قطره اشکی که از چشمام اومده بود و پاک کردم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم تنها کسی که الان حوصلش و نداشتم همین بود،با بی حوصلگی گوشی و روشن کردم و گفتم
-بله؟
-سلام خانوم صبوری میخواستم تشکر کنم بابت الان
-سلام خواهش میکنم کاری نکردم
-البته امشب تولد داداشه گفتم شماهم تشریف بیارین
انقدر دارم غم توشه که تولد رفتن اونم همچین کسی که ازش متنفرم توش فراموشه
-ممنون از دعوتتون ولی من متاسفانه خیلی کار دارم نمیتونم مزاحم بشم
-این چه حرفیه اشکالی نداره هرطور صلاحه فردا داخل شرکت میبینمتون
-ممنونم خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی و قطع کردم و نگاهی به خیابون کردم و رو کردم به آقا و گفتم
-همین دو تا کوچه پایین تر پیاده میشم
با رسیدن جلوی در خونه ی آقا مرتضی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه و با کلید درو باز کردم و آروم رفتم داخل، با مامان و سمیه خانوم و دخترشون زیبا سلام کردم و لباسام و عوض کردم و رفتم دستشویی صورتم و آبی زدم تا بلکه حال و هوام عوض بشه و بعدش هم رفتم بیرون.
تا شب دورهم بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و قرار شده بود فردا عصر راه بیفتن سمت قم به خاطر زیبا که بچه هاش و پیش شوهرش گذاشته بود، منم تصمیمم و گرفته بودم که همینجا بمونم و به مامان الکی بگم که میرم خونه ی کامران...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:57 راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:58
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دیدن شماره ی کارن عصبی شدم، اینم شماره ی منو یاد گرفته بود و هی دم به دقیقه زنگ میزد به من، صدامو صاف کردم و گوشی و گرفتم دم گوشم
-سلام
-سلام خانوم صبوری دیر کردید کجایین؟
نگاهی به ساعت کردم و هول شده گفتم
-ببخشید خواب موندم الان میام
-سریعتر لطفا
گوشی و قطع کردم و ازجام پاشدم و زودی حاضر شدم و رفتم بیرون، با دیدن کیمیا که داشت میومد سمتم رفتم نزدیکش و گفتم
-سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
-سلام ساحل خانوم اومدم حال و احوالت و بپرسم
-من که الان باید برم شرکت
-اااا مگه نگفتی نمیری؟
-حالا الان دیرم شده، میخوای بیا باهم بریم توی راه برات توضیح میدم
-باشه
سریع تاکسی گرفتیم و تا شرکت همه چیز و براش توضیح دادم و اونم با هر جمله ای که میگفتم یک فحش به کامران میداد، با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و هردو رفتیم داخل، کارن با دیدنم سلامی کرد و بعد هم با لبخند رو کرد به کیمیا و گفتم
-سلام خانوم خوش اومدید
کیمیا هم مثل خودش لبخندی زد و گفت
-سلام خیلی ممنون
منم لبخندی زدم و گفتم
-دوستم کیمیا جان و مدیر شرکت آقا کارن
هردو لبخندی زدن و کارن چند تا کار بهم سپرد و رفت داخل اتاقش و منم مشغول کار شدم که با صدای کیمیا برگشتم سمتش
-این کارن چند سالشه؟
لبخندی زدم و گفتم
-میخوای چیکار؟
خیلی جدی شد و گفت
-مرض، همینجوری میخوام بدونم
-همینجوری که نمیشه
-ساحل میزنم لهت میکنم ها
-باشه بابا، یک سال از کامران کوچکتره
-بهش نمیخوره مثلا میخوره 23 سالش باشه
خندیدم و چیزی نگفتم که کامران اومد بیرون و...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 نماهنگ زیبای #سلام_فرمانده
👌 کار مشترک ۳۱۳ نفره دهه نودی های قم و گیلان
سلام فرمانده🌺
سلام از این نسلِ
غیور جامانده...
#امام_زمان ❤
💕@ebrahimdelhaa💕
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part71 عاشقی زودگذر وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود، چشمم خیلی سوز میزد با یاد
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part72
عاشقی زودگذر
نزدیک های ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم...
اومدم بلند بشم که سرم تیر کشید و تعادلم رو از دست دادم و افتادم که در اتاق با شتاب باز شد و مامان اومد تو اتاق و گفت=کیانا چی شد؟
با بیحالی گفتم=هیچی اومدم.بلند بشم سرم تیر کشید
مامان=ببین چه کار کردی با خودت
+مامان اصلا حال ندارم کمکم کن بخوابم فقط و دیگه بلند نشم تروخدا
بغضم شکست و....
مامان منو به آغوشش کشید و کمکم کرد بخوابم...
+مامان سرم داره میترکه تروخدا یه کاری کن
مامان=الهیی دور سرت بگردم دراز بکش الان برات مسکن میارم....
مامان رفت و اشکای منم آروم آروم شروع کرد به ریختن...
مسکن رو خوردم و سریع خوابم رفت....
یک ماه از اون موضوع میگذشت و من لب به هیچ چیزی نمیزدم وهمش گریه میکردم و لاغر شده بودم زیر چشمام سیاه بود ، همش بابا و کیان ازم میپرسیدن چی شده؟؟
ولی من اصلا جواب نمیدادم و فقط مامان باهام حرف میزد و کمکم میکرد...
مبینا هر روز زنگ میزد به خونمون و حالم رو میپرسید ولی من اصلا باهاش حرف نمیزدم و مامان براش تعریف میکرد حال و روزم رو....
امروز روز عقد آقای وکیلی و همسر گرامشون بود و مامان خیلی نگران بود که این خبر به گوشم نرسه ولی متاسفانه رسید....
ازموقعه ای که شنیدم تو اتاقم و کارم شده بود آهنگ گوش دادن و گریه کردن....
حتیی منی عاشق چادرم بودم ، ولییی الان اصلا حس قبل رو بهش ندارم...
اخه این چه بلایی بود؟؟
چرا خودم رو مهار نکردم که این طوری نشه؟؟!
مامان از این تغییر ناگهانی من خیلی جا خورد و نگران، خیلی باهام حرف میزد و کمکم میکرد ولی انگار کر شده بودم هیچی نمیفهمیدم....
نوع رفتار و پوشش و همه چی عوض شده بود،انگار کیانا قبل نبودم
دایی ها عمه ها عموها خاله ام حتی کیان و بابا نمیشناختن منو....
انگار خودم با خودم لج بودم...
دوستی منو مبینا سرد تر شده بود ، مبینا زنگ میزد احوال میپرسید ولی من یا سرد جوابش رو میدادم یا اصلا باهاش حرف نمیزدم .... دوستام عوض شده بودن ، فقط با تنها دوستی که چادری بود حرف میزدم هستی بود ... هستی از ماجرا خبر داشت خیلی برام ناراحت شد و یک عالمه باهام حرف زد ولیی هنوز نمیدونست من دیگه کیانا قبل نیستم...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷