eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان👇🏻 جانانم تویی👇🏻🌼 عیدتون مبارک❤️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید دا
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:56 -آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم -منتظر هستم فعلا بعد هم گوشیش و قطع کرد وای خدایا این هروقت زنگ میزنه من تن و بدنم میلرزه، سریع بلند شدم و لباسی زود تنم کردم و از خونه زدم بیرون و تاکسی گرفتم و زودی رفتم شرکت، همزمان با کامران رسیدیم دم در شرکت، کارن و از پنجره دیدم که میگفت که معطلش کنم نیاد بالا، از سر مجبوری رفتم جلوش ایستادم و گفتم -سلام -باز که اینجایی نگفتم نیا منت کشی؟ -نیومدم منت تورو بکشم اومدم در مورد قضیه ای باهات صحبت کنم -برو خونتون حوصلتو ندارم واقعا میخواستم همون وسط خیابون از دستش جیغ بکشم -من مامانم داره میره سفر یک ماهی نیست مجبورم بیام خونه ی تو -میدونم دنبال بهانه ای بیای خونه ی من خواستم جوابش و بدم که گوشیم زنگ خورد و بدون اینکه نگاش کنم دکمه اتصال و سریع زدم و عصبی گفتم -بله؟ -منم خانوم صبوری -ببخشید آقای سرابی -لطف کردید من از در پشتی رفتم بزارید بیاد بالا -خواهش میکنم گوشی و سریع قطع کردم و رو کردم بهش و گفتم -حیف همچین برادری واسه تو عصبی خواست حرفی بزنه که خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و محکم گرفت که جیغ خفیفی کشیدم که آروم و تهدید آمیز گفت -بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی نگاه نفرت آمیزی کردم که دوباره گفت -فهمیدی؟ قطره اشکی از چشمام اومد و از درد شدید سر تاییدی نشون دادم که دستام و ول کرد و کتش و تنش کرد و رفت داخل شرکت. نفرتم هر لحظه بهش بیشتر میشد ولی یک چیزی اینجا منو آروم میکرد یا این بود که من از اول مقصر بودم یا اینکه اتاقش و با اون وضعیت دیده بودم. من مجبور بودم این زندگی و ادامه بدم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:56 -آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم -منتظر هس
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:57 راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و دوست داشتم زود از اون منطقه دور بشم، با اولین تاکسی که اومد سوار شدم و سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و داشتم به بدبختی هام فکر میکردم، با صدای گوشیم قطره اشکی که از چشمام اومده بود و پاک کردم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم تنها کسی که الان حوصلش و نداشتم همین بود،با بی حوصلگی گوشی و روشن کردم و گفتم -بله؟ -سلام خانوم صبوری میخواستم تشکر کنم بابت الان -سلام خواهش میکنم کاری نکردم -البته امشب تولد داداشه گفتم شماهم تشریف بیارین انقدر دارم غم توشه که تولد رفتن اونم همچین کسی که ازش متنفرم توش فراموشه -ممنون از دعوتتون ولی من متاسفانه خیلی کار دارم نمیتونم مزاحم بشم -این چه حرفیه اشکالی نداره هرطور صلاحه فردا داخل شرکت میبینمتون -ممنونم خدانگهدار -خداحافظ گوشی و قطع کردم و نگاهی به خیابون کردم و رو کردم به آقا و گفتم -همین دو تا کوچه پایین تر پیاده میشم با رسیدن جلوی در خونه ی آقا مرتضی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه و با کلید درو باز کردم و آروم رفتم داخل، با مامان و سمیه خانوم و دخترشون زیبا سلام کردم و لباسام و عوض کردم و رفتم دستشویی صورتم و آبی زدم تا بلکه حال و هوام عوض بشه و بعدش هم رفتم بیرون. تا شب دورهم بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و قرار شده بود فردا عصر راه بیفتن سمت قم به خاطر زیبا که بچه هاش و پیش شوهرش گذاشته بود، منم تصمیمم و گرفته بودم که همینجا بمونم و به مامان الکی بگم که میرم خونه ی کامران... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:57 راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:58 صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دیدن شماره ی کارن عصبی شدم، اینم شماره ی منو یاد گرفته بود و هی دم به دقیقه زنگ میزد به من، صدامو صاف کردم و گوشی و گرفتم دم گوشم -سلام -سلام خانوم صبوری دیر کردید کجایین؟ نگاهی به ساعت کردم و هول شده گفتم -ببخشید خواب موندم الان میام -سریعتر لطفا گوشی و قطع کردم و ازجام پاشدم و زودی حاضر شدم و رفتم بیرون، با دیدن کیمیا که داشت میومد سمتم رفتم نزدیکش و گفتم -سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ -سلام ساحل خانوم اومدم حال و احوالت و بپرسم -من که الان باید برم شرکت -اااا مگه نگفتی نمیری؟ -حالا الان دیرم شده، میخوای بیا باهم بریم توی راه برات توضیح میدم -باشه سریع تاکسی گرفتیم و تا شرکت همه چیز و براش توضیح دادم و اونم با هر جمله ای که میگفتم یک فحش به کامران میداد، با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و هردو رفتیم داخل، کارن با دیدنم سلامی کرد و بعد هم با لبخند رو کرد به کیمیا و گفتم -سلام خانوم خوش اومدید کیمیا هم مثل خودش لبخندی زد و گفت -سلام خیلی ممنون منم لبخندی زدم و گفتم -دوستم کیمیا جان و مدیر شرکت آقا کارن هردو لبخندی زدن و کارن چند تا کار بهم سپرد و رفت داخل اتاقش و منم مشغول کار شدم که با صدای کیمیا برگشتم سمتش -این کارن چند سالشه؟ لبخندی زدم و گفتم -میخوای چیکار؟ خیلی جدی شد و گفت -مرض، همینجوری میخوام بدونم -همینجوری که نمیشه -ساحل میزنم لهت میکنم ها -باشه بابا، یک سال از کامران کوچکتره -بهش نمیخوره مثلا میخوره 23 سالش باشه خندیدم و چیزی نگفتم که کامران اومد بیرون و... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
😍👇🏻 سلام میشه کمکم کنی به کمک هر کی بتونه نیاز دارم من دوست دارم یه برنامه ریزی عالب داشته باشم توی عید کلی لذت ببرم اما.... 🌸👇🏻 در خدمتم در چه صورت برنامه ریزی میخوایید؟
18.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 نماهنگ زیبای 👌 کار مشترک ۳۱۳ نفره دهه نودی های قم و گیلان سلام فرمانده🌺 سلام از این نسلِ غیور جامانده... ❤ 💕@ebrahimdelhaa💕
به وقت رمان👇🏻🌺 عاشقی زودگذر 👇🏻