[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید دا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:56
-آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم
-منتظر هستم فعلا
بعد هم گوشیش و قطع کرد
وای خدایا این هروقت زنگ میزنه من تن و بدنم میلرزه، سریع بلند شدم و لباسی زود تنم کردم و از خونه زدم بیرون و تاکسی گرفتم و زودی رفتم شرکت، همزمان با کامران رسیدیم دم در شرکت، کارن و از پنجره دیدم که میگفت که معطلش کنم نیاد بالا، از سر مجبوری رفتم جلوش ایستادم و گفتم
-سلام
-باز که اینجایی نگفتم نیا منت کشی؟
-نیومدم منت تورو بکشم اومدم در مورد قضیه ای باهات صحبت کنم
-برو خونتون حوصلتو ندارم
واقعا میخواستم همون وسط خیابون از دستش جیغ بکشم
-من مامانم داره میره سفر یک ماهی نیست مجبورم بیام خونه ی تو
-میدونم دنبال بهانه ای بیای خونه ی من
خواستم جوابش و بدم که گوشیم زنگ خورد و بدون اینکه نگاش کنم دکمه اتصال و سریع زدم و عصبی گفتم
-بله؟
-منم خانوم صبوری
-ببخشید آقای سرابی
-لطف کردید من از در پشتی رفتم بزارید بیاد بالا
-خواهش میکنم
گوشی و سریع قطع کردم و رو کردم بهش و گفتم
-حیف همچین برادری واسه تو
عصبی خواست حرفی بزنه که خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و محکم گرفت که جیغ خفیفی کشیدم که آروم و تهدید آمیز گفت
-بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی
نگاه نفرت آمیزی کردم که دوباره گفت
-فهمیدی؟
قطره اشکی از چشمام اومد و از درد شدید سر تاییدی نشون دادم که دستام و ول کرد و کتش و تنش کرد و رفت داخل شرکت.
نفرتم هر لحظه بهش بیشتر میشد ولی یک چیزی اینجا منو آروم میکرد یا این بود که من از اول مقصر بودم یا اینکه اتاقش و با اون وضعیت دیده بودم.
من مجبور بودم این زندگی و ادامه بدم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:56 -آقای سرابی راستش من رفتم یک لحظه تا بانک کار داشتم الان نیستم -منتظر هس
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:57
راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و دوست داشتم زود از اون منطقه دور بشم، با اولین تاکسی که اومد سوار شدم و سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و داشتم به بدبختی هام فکر میکردم، با صدای گوشیم قطره اشکی که از چشمام اومده بود و پاک کردم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم تنها کسی که الان حوصلش و نداشتم همین بود،با بی حوصلگی گوشی و روشن کردم و گفتم
-بله؟
-سلام خانوم صبوری میخواستم تشکر کنم بابت الان
-سلام خواهش میکنم کاری نکردم
-البته امشب تولد داداشه گفتم شماهم تشریف بیارین
انقدر دارم غم توشه که تولد رفتن اونم همچین کسی که ازش متنفرم توش فراموشه
-ممنون از دعوتتون ولی من متاسفانه خیلی کار دارم نمیتونم مزاحم بشم
-این چه حرفیه اشکالی نداره هرطور صلاحه فردا داخل شرکت میبینمتون
-ممنونم خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی و قطع کردم و نگاهی به خیابون کردم و رو کردم به آقا و گفتم
-همین دو تا کوچه پایین تر پیاده میشم
با رسیدن جلوی در خونه ی آقا مرتضی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه و با کلید درو باز کردم و آروم رفتم داخل، با مامان و سمیه خانوم و دخترشون زیبا سلام کردم و لباسام و عوض کردم و رفتم دستشویی صورتم و آبی زدم تا بلکه حال و هوام عوض بشه و بعدش هم رفتم بیرون.
تا شب دورهم بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و قرار شده بود فردا عصر راه بیفتن سمت قم به خاطر زیبا که بچه هاش و پیش شوهرش گذاشته بود، منم تصمیمم و گرفته بودم که همینجا بمونم و به مامان الکی بگم که میرم خونه ی کامران...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:57 راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:58
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دیدن شماره ی کارن عصبی شدم، اینم شماره ی منو یاد گرفته بود و هی دم به دقیقه زنگ میزد به من، صدامو صاف کردم و گوشی و گرفتم دم گوشم
-سلام
-سلام خانوم صبوری دیر کردید کجایین؟
نگاهی به ساعت کردم و هول شده گفتم
-ببخشید خواب موندم الان میام
-سریعتر لطفا
گوشی و قطع کردم و ازجام پاشدم و زودی حاضر شدم و رفتم بیرون، با دیدن کیمیا که داشت میومد سمتم رفتم نزدیکش و گفتم
-سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
-سلام ساحل خانوم اومدم حال و احوالت و بپرسم
-من که الان باید برم شرکت
-اااا مگه نگفتی نمیری؟
-حالا الان دیرم شده، میخوای بیا باهم بریم توی راه برات توضیح میدم
-باشه
سریع تاکسی گرفتیم و تا شرکت همه چیز و براش توضیح دادم و اونم با هر جمله ای که میگفتم یک فحش به کامران میداد، با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و هردو رفتیم داخل، کارن با دیدنم سلامی کرد و بعد هم با لبخند رو کرد به کیمیا و گفتم
-سلام خانوم خوش اومدید
کیمیا هم مثل خودش لبخندی زد و گفت
-سلام خیلی ممنون
منم لبخندی زدم و گفتم
-دوستم کیمیا جان و مدیر شرکت آقا کارن
هردو لبخندی زدن و کارن چند تا کار بهم سپرد و رفت داخل اتاقش و منم مشغول کار شدم که با صدای کیمیا برگشتم سمتش
-این کارن چند سالشه؟
لبخندی زدم و گفتم
-میخوای چیکار؟
خیلی جدی شد و گفت
-مرض، همینجوری میخوام بدونم
-همینجوری که نمیشه
-ساحل میزنم لهت میکنم ها
-باشه بابا، یک سال از کامران کوچکتره
-بهش نمیخوره مثلا میخوره 23 سالش باشه
خندیدم و چیزی نگفتم که کامران اومد بیرون و...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
18.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 نماهنگ زیبای #سلام_فرمانده
👌 کار مشترک ۳۱۳ نفره دهه نودی های قم و گیلان
سلام فرمانده🌺
سلام از این نسلِ
غیور جامانده...
#امام_زمان ❤
💕@ebrahimdelhaa💕