eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:85 گوشی توی دستم میلرزید و فقط با صدای لرزونم گفتم -کدوم بیمارستان؟ -بیمارس
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:86 فقط دنبال دکتر و پرستار میگشتم و با گریه و جیغ فقط با دستم اشاره میکردم به آی سی یو اشاره میکردم و اونها هم سریع به سمت اتاق رفتن، بعد از چند دقیقه ای دکتر اومد که سریع رفتم پیشش و با گریه گفتم -چیشد؟ -متاسفم اینو که گفت دیگه هیچی نفهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شد که نفهمیدم بعد از چقدر وقت بود که ازجام بلند شدم و همه دورم بودن با لباس سیاه و گریه میکردن. ... سه روزی میگذشت و هر روز کارم گریه بود و همه هم اومده بودن که منو آروم کنن و سهیل هم که هنوزم نبود و به جای اون آقا مرتضی و حتی کامران واسه ی مراسم ها کمک و پذیرایی میکردن و کیمیا و شبنمم که کمکم میکردن و منم هر روز از خدا گله و شکایت میکردم و هرروزم پر از بدبختی و گریه و زاری بود. با رفتن مهمونی سوم مراسم مامانم تموم شد و منم روی مبل نشسته بودم و مثل دیوانه ها خیره شده بودم به دیوار که با لمس دستی روی شونم نگاهم و به کیمیا دادم. نگاهش و بهم دوخت و سینی دستش و گذاشت کنارم و خودش هم نشست کنارم و گفت -بخور الهی فداتشم خودتو دیدی پوست استخون شدی حرفی نزدم که شبنمم که داشت خونه رو تمیز میکرد گفت -با خودت اینکارو نکن عزیزم بخور یکم جون بگیری بازم حرفی نزدم و مطمئن بودم قیافم الان یک وضع بدی رو داره، با صدای زنگ خونه شبنم رفت و در و باز کرد که کامران و مرتضی بودن و اومدن تو و رفتن و روی مبل نشستن شبنم:مرتضی همچی به اندازه بود؟ مرتضی: آره خداروشکر اینا داشتن حرف میزدن و من فقط فکرم جای سهیل بود جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:86 فقط دنبال دکتر و پرستار میگشتم و با گریه و جیغ فقط با دستم اشاره میکردم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:87 برگشتم سمت همشون و با همون صدای آروم و خشکم گفتم -دستتون دردنکنه به خاطر این چند روز کیمیا که کنارم بود دستش و روی شونم گذاشت و گفت -وظیفه بود عزیزم حالا یک چیزی میخوری؟ حرفی نزدم که لقمه ای و با دستش گرفت جلوی صورتم، لقمه رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی بشقاب جلوم که پوف کلافه ای کشید و رفت توی آشپزخونه، قشنگ نگاه کامران و روی خودم حس میکردم اما تو اون شرایط دوست داشتم تنها باشم واسه همین ازجام بلند شدم و خواستم برم توی اتاق که سرم گیج رفت و ناخواسته افتادم روی زمین... کیمیا:ساحل خوبی؟چیشدی؟ کامران:من میرم ماشینو روشن میکنم کیمیا بیارش پایین با دستم اشاره ای کردم که نمیخواد و خواستن مخالفت کنن که با صدای آیفون همه ساکت شدن و کامران رفت سمت در تا ببینه کیه کامران: بله؟ فعلا وقتش نیست برو... خیلی آروم سعی میکرد صحبت کنه که ازجام پاشدم و رفتم سمتش و گفتم -کیه؟ -یک کسیه میگه ماشینم جای بدیه الان میرم برمیدارم با دیدن قیافه ی سهیل از پشت آیفون خودم سریع کلید و زدم تا بیاد بالا دیگه نمیتونستم سکوت کنم هر غلطی دلش میخواد بکنه، درو باز گذاشتم که با قیافه ی گریون اومد داخل، دیگه نمیتونستم آروم باشم رفتم سمتش و گفتم -کدوم گوری بودی؟ حرفی نزد که رفتم جلوش ایستادم با گریه و داد گفتم - الهی واسه مامانم بمیرم که بعد از مرگشم پسرش واسش ارزش قائل نیست حرفی نزد که گفتم -خیلی پستی سهیل خیلی خواستم بزنم تو گوشش که با گرفتن بازوم توسط کامران به عقب رفتم... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:87 برگشتم سمت همشون و با همون صدای آروم و خشکم گفتم -دستتون دردنکنه به خاطر
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:88 -تو چه میدونی من تو چه شرایطی بودم هان؟ -تو چه شرایطی بودی؟ از مامان مهمتر مگه بود؟ -گیر یک سری آدم افتاده بودم -حتما حقت بوده حتما حقت بوده بدبخت شبنم: ساحل جانم آروم باش قربونت برم اومد پیشم و دستم و گرفت منو برد توی اتاق و تشکی برام پهن کرد و برق و خاموش کرد و گفت -من میرم بیرون تو یکم بگیر بخواب حالت خوب نیست با رفتن شبنم بعد از نیم ساعت گریه و زاری به خواب رفتم. دو هفته ای میگذشت و منم هرروز بیشتر از روز قبل بی قراری مامان و میکردم و شبنم و کیمیا رو هم زابه را کرده بودم، از توی اتاقم اومدم بیرون و رو به شبنم و کیمیا کردم و گفتم -دستتون دردنکنه خیلی زحمت کشیدی بچه ها واقعا نمیدونم چجوری جبران کنم واستون شبنم: این چه حرفیه فداتشم کاری نکردیم -دیگه نمیخوام انقدر زحمت بدم بهتون برین پی زندگیتون کیمیا و شبنم مستاصل بهم نگاه کردن و با کلی خداحافظی و توصیه رفتن. تا شب تو خونه عکس مامان و بغل کردم و خیره بهش شدم و باهاش حرف میزدم. با صدای زنگ آیفون از خواب پریدم و با سردرد شدیدی به هوای اینکه سهیله درو باز کردم و اومدم نشستم که با صدای کامران شوکه برگشتم سمتش -سلام با صدای آرومی گفتم -سلام -پاشو حاضر شو بریم با این حالت نباید تنها باشی -حالم خوبه دستت درد نکنه -قشنگ معلومه پاشو ساحل سره راهم بریم دکتر -دکتر؟ من دکتر نمیرم کلافه اومد روی صندلی نشست و گفت -قیافت و دیدی داری از دست میری، دو روز دیگه یک استخون ازت باقی میمونه جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤ نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:88 -تو چه میدونی من تو چه شرایطی بودم هان؟ -تو چه شرایطی بودی؟ از مامان مهم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:89 -حوصله ندارم می‌خوام بخوابم رفتی بی زحمت درم ببند خواستم پاشم که همزمان با من پاشد و جلوم ایستاد و گفت -سهیل نمیاد امشب؟ -نمیدونم خبر ندارم سرش و به علامت تایید نشون داد که از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاق و بازم بعد از کلی گریه خوابم برد که با صدای گوشیم از خواب پریدم و تا خواستم بردارم قطع شد و دیگه زنگ نزدم و رفتم از اتاق بیرون و متعجب نگاهم به کامران افتاد که روی زمین کتش و گذاشته بود و خوابش برده بود یعنی دیشب نرفته بود به خاطر من! رفتم کنارش ایستادم و با صدای آرومی گفتم -کامران؟ غلطی سره جاش خورد و سریع بلند شد و نگاهی به ساعتش کرد و تندی از جاش پاشد و گفت -آخ آخ دیر شد امروز کلاس داشتم -دیشب اینجا خوابیدی؟ پس کیمیا کجاست؟ -کیمیا دیشب کلاس داشت خواست بره که یک لحظه دم در ایستاد و نگاهی بهم کرد و گفت -کیمیا رو امروز می‌فرستم بیاد پیشت -نمیخواد من امروز نیستم -کجا میخوای بری؟ با بغضی که ته گلوم بود گفتم -سره قبر مامانم حرفی نزد و گفت -مواظب خودت باش بعد هم رفت، خیلی مهربون شده بود و نه به این شوریه شور نه به اون بی نمکی، ولی آنقدر افکارم بهم ریخته بود که نمی‌تونستم بشینم کارای کامران و بسنجم، نصفی لیوان چای و یک قرص استامینوفن خوردم و تاکسی گرفتم و راهی بهشت زهرا شدم و یک راست رفتم سمت قبر مامان و کنارش نشستم و شروع کردم باهاش حرف زدن و گریه کردن، آنقدر غرق صحبت با مامان بودم که نفهمیدم کی زمان گذشت که با صدای زنگ گوشیم برگشتم و دیدم کیمیاست، دکمه ی اتصال و زدم و با صدای گرفتم گفتم -جانم؟ -سلام عزیزم کجایی؟ -بهشت زهرا -بیام دنبالت؟ -نه تو برو خونتون استراحت کن خسته ای -من با این حالت تورو تنها نمیزارم -خوبم به خدا اصلا من شاید نیام خونه -خیالم راحت باشه؟ -آره عزیزم -باشه پس مواظب خودت باش خداحافظ -خداحافظ جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:89 -حوصله ندارم می‌خوام بخوابم رفتی بی زحمت درم ببند خواستم پاشم که همزمان
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:90 تا نزدیک های عصر اونجا بودم و دلم نمی‌خواست از اونجا پاشم و زل زده بودم به قبر مامان و باهاش حرف میزدم -مامان گلم الهی قربونت بشم چرا آنقدر زود تنهام گذاشتی؟من بدون تو چیکار کنم؟ به کجا برم؟کجا رو دارم برم؟ سرم و گذاشتم روی قبر مامان و نفهمیدم چقدر گریه کردم که خوابم برد و با صدا زدن کسی از خواب پریدم -دخترم؟دخترم؟ نگاهم و به آقای مسنی که اونجا ایستاده بود دادم و کمی دور و برم و نگاه کردم که فهمیدم شب شده، سریع از جام پاشدم و گفتم -بله؟ -چرا اینجایی؟خطرناکه تنهایی نگاهی به دور و برم کردم که خیلی تاریک بود و فقط با اون چراغ کم نور مرده کمی دیده میشد واقعا ترسیده بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم که پیرمرد گفت -بیا باهم بریم زنگ بزن کس و کارت بیان دنبالت کلمه ی کس و کار و خوب گفت دنبالش راه افتادم و رسیدیم به یک غرفه ی کوچیک که نگاهی به من کرد و گفت -تلفن داری اگه نداری بیا از اینجا تلفن بزن -نیازی نیست خودم میرم حرفی نزد که نگاهی به گوشیم کردم یک عالمه تماس بی پاسخ داشتم، خواستم برم که با ماشینی که ایستاد و کامران ازش اومد بیرون کنار غرفه ایستادم، کامران اومد سمتم و گفت -چرا گوشیت و بر نمیداری؟ -نفهمیدم کلافه دستی به داخل موهاش برد و گفت -از بس که... ادامش و نگفت و فقط یک استغفرالله گفت که پیرمردی که کنارم بود رو به کامران گفت -ول کنین بابا جان حالا که چیزی نشده، دخترم توهم تنها نیا اینجا خطرناکه نگاه مهربونی بهش کردم که کامران رو به پیرمرد گفت -چشم ممنونم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
😍👇🏻 رمان عاشقی زود گذر خیلی خوبه 🌸🌸 ولی میشه تعداد پارت هاش رو بیشتر کنید یا یه ساعتی رو تعیین کنید برای هر رمان اینجوری بهتر نیست 🌸👇🏻 سلام ممنون بتونم حتما بیشتر میکنم عزیز جان هر رمان ساعت مشخصی داره و ساعت هاش رو هم گذاشتم تو کانال
😍👇🏻 سلام خوبی عیدت مبارک یعنی الان کیانا ۱۷ سالشه؟ شما با کیانا فامیلین یا دوستش هستین؟ 🌸👇🏻 مرسی شما خوبی بله خیر یکی از دوستان هستن و بنده هم دارم در این باره کمکشون مییکنم و اجازه گرفتم که بتونم بنویسم😊
😍👇🏻 مرسی که امشب پارت زیاد گذاشتی 🥺😍 و خیلی برای کیانا ناراحتم،،، ای کاش هم کیانا هم تمام کیانا های سرزمینمون راه درست رو پیدا کنن 🙏🤲♥ ممنون از کانال عالیت 🌸👇🏻 خواهش میکنم اخییی ان‌شاءالله راهش رو پیدا کنه😊 ان‌شاءالله 🌺
😍👇🏻 نازنین اگه تا پس فردا کیانا چادری شد ، شد اگه نشد تو میدونی و من + خدا 🌸👇🏻 عزیز جان باید صبر کنی 🙂