[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:85 گوشی توی دستم میلرزید و فقط با صدای لرزونم گفتم -کدوم بیمارستان؟ -بیمارس
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:86
فقط دنبال دکتر و پرستار میگشتم و با گریه و جیغ فقط با دستم اشاره میکردم به آی سی یو اشاره میکردم و اونها هم سریع به سمت اتاق رفتن، بعد از چند دقیقه ای دکتر اومد که سریع رفتم پیشش و با گریه گفتم
-چیشد؟
-متاسفم
اینو که گفت دیگه هیچی نفهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شد که نفهمیدم بعد از چقدر وقت بود که ازجام بلند شدم و همه دورم بودن با لباس سیاه و گریه میکردن.
...
سه روزی میگذشت و هر روز کارم گریه بود و همه هم اومده بودن که منو آروم کنن و سهیل هم که هنوزم نبود و به جای اون آقا مرتضی و حتی کامران واسه ی مراسم ها کمک و پذیرایی میکردن و کیمیا و شبنمم که کمکم میکردن و منم هر روز از خدا گله و شکایت میکردم و هرروزم پر از بدبختی و گریه و زاری بود.
با رفتن مهمونی سوم مراسم مامانم تموم شد و منم روی مبل نشسته بودم و مثل دیوانه ها خیره شده بودم به دیوار که با لمس دستی روی شونم نگاهم و به کیمیا دادم.
نگاهش و بهم دوخت و سینی دستش و گذاشت کنارم و خودش هم نشست کنارم و گفت
-بخور الهی فداتشم خودتو دیدی پوست استخون شدی
حرفی نزدم که شبنمم که داشت خونه رو تمیز میکرد گفت
-با خودت اینکارو نکن عزیزم بخور یکم جون بگیری
بازم حرفی نزدم و مطمئن بودم قیافم الان یک وضع بدی رو داره، با صدای زنگ خونه شبنم رفت و در و باز کرد که کامران و مرتضی بودن و اومدن تو و رفتن و روی مبل نشستن
شبنم:مرتضی همچی به اندازه بود؟
مرتضی: آره خداروشکر
اینا داشتن حرف میزدن و من فقط فکرم جای سهیل بود
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:86 فقط دنبال دکتر و پرستار میگشتم و با گریه و جیغ فقط با دستم اشاره میکردم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:87
برگشتم سمت همشون و با همون صدای آروم و خشکم گفتم
-دستتون دردنکنه به خاطر این چند روز
کیمیا که کنارم بود دستش و روی شونم گذاشت و گفت
-وظیفه بود عزیزم حالا یک چیزی میخوری؟
حرفی نزدم که لقمه ای و با دستش گرفت جلوی صورتم، لقمه رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی بشقاب جلوم که پوف کلافه ای کشید و رفت توی آشپزخونه، قشنگ نگاه کامران و روی خودم حس میکردم اما تو اون شرایط دوست داشتم تنها باشم واسه همین ازجام بلند شدم و خواستم برم توی اتاق که سرم گیج رفت و ناخواسته افتادم روی زمین...
کیمیا:ساحل خوبی؟چیشدی؟
کامران:من میرم ماشینو روشن میکنم کیمیا بیارش پایین
با دستم اشاره ای کردم که نمیخواد و خواستن مخالفت کنن که با صدای آیفون همه ساکت شدن و کامران رفت سمت در تا ببینه کیه
کامران: بله؟
فعلا وقتش نیست برو...
خیلی آروم سعی میکرد صحبت کنه که ازجام پاشدم و رفتم سمتش و گفتم
-کیه؟
-یک کسیه میگه ماشینم جای بدیه الان میرم برمیدارم
با دیدن قیافه ی سهیل از پشت آیفون خودم سریع کلید و زدم تا بیاد بالا دیگه نمیتونستم سکوت کنم هر غلطی دلش میخواد بکنه، درو باز گذاشتم که با قیافه ی گریون اومد داخل، دیگه نمیتونستم آروم باشم رفتم سمتش و گفتم
-کدوم گوری بودی؟
حرفی نزد که رفتم جلوش ایستادم با گریه و داد گفتم
- الهی واسه مامانم بمیرم که بعد از مرگشم پسرش واسش ارزش قائل نیست
حرفی نزد که گفتم
-خیلی پستی سهیل خیلی
خواستم بزنم تو گوشش که با گرفتن بازوم توسط کامران به عقب رفتم...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:87 برگشتم سمت همشون و با همون صدای آروم و خشکم گفتم -دستتون دردنکنه به خاطر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:88
-تو چه میدونی من تو چه شرایطی بودم هان؟
-تو چه شرایطی بودی؟ از مامان مهمتر مگه بود؟
-گیر یک سری آدم افتاده بودم
-حتما حقت بوده حتما حقت بوده بدبخت
شبنم: ساحل جانم آروم باش قربونت برم
اومد پیشم و دستم و گرفت منو برد توی اتاق و تشکی برام پهن کرد و برق و خاموش کرد و گفت
-من میرم بیرون تو یکم بگیر بخواب حالت خوب نیست
با رفتن شبنم بعد از نیم ساعت گریه و زاری به خواب رفتم.
دو هفته ای میگذشت و منم هرروز بیشتر از روز قبل بی قراری مامان و میکردم و شبنم و کیمیا رو هم زابه را کرده بودم، از توی اتاقم اومدم بیرون و رو به شبنم و کیمیا کردم و گفتم
-دستتون دردنکنه خیلی زحمت کشیدی بچه ها واقعا نمیدونم چجوری جبران کنم واستون
شبنم: این چه حرفیه فداتشم کاری نکردیم
-دیگه نمیخوام انقدر زحمت بدم بهتون برین پی زندگیتون
کیمیا و شبنم مستاصل بهم نگاه کردن و با کلی خداحافظی و توصیه رفتن.
تا شب تو خونه عکس مامان و بغل کردم و خیره بهش شدم و باهاش حرف میزدم.
با صدای زنگ آیفون از خواب پریدم و با سردرد شدیدی به هوای اینکه سهیله درو باز کردم و اومدم نشستم که با صدای کامران شوکه برگشتم سمتش
-سلام
با صدای آرومی گفتم
-سلام
-پاشو حاضر شو بریم با این حالت نباید تنها باشی
-حالم خوبه دستت درد نکنه
-قشنگ معلومه پاشو ساحل سره راهم بریم دکتر
-دکتر؟ من دکتر نمیرم
کلافه اومد روی صندلی نشست و گفت
-قیافت و دیدی داری از دست میری، دو روز دیگه یک استخون ازت باقی میمونه
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:88 -تو چه میدونی من تو چه شرایطی بودم هان؟ -تو چه شرایطی بودی؟ از مامان مهم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:89
-حوصله ندارم میخوام بخوابم رفتی بی زحمت درم ببند
خواستم پاشم که همزمان با من پاشد و جلوم ایستاد و گفت
-سهیل نمیاد امشب؟
-نمیدونم خبر ندارم
سرش و به علامت تایید نشون داد که از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاق و بازم بعد از کلی گریه خوابم برد که با صدای گوشیم از خواب پریدم و تا خواستم بردارم قطع شد و دیگه زنگ نزدم و رفتم از اتاق بیرون و متعجب نگاهم به کامران افتاد که روی زمین کتش و گذاشته بود و خوابش برده بود یعنی دیشب نرفته بود به خاطر من!
رفتم کنارش ایستادم و با صدای آرومی گفتم
-کامران؟
غلطی سره جاش خورد و سریع بلند شد و نگاهی به ساعتش کرد و تندی از جاش پاشد و گفت
-آخ آخ دیر شد امروز کلاس داشتم
-دیشب اینجا خوابیدی؟ پس کیمیا کجاست؟
-کیمیا دیشب کلاس داشت
خواست بره که یک لحظه دم در ایستاد و نگاهی بهم کرد و گفت
-کیمیا رو امروز میفرستم بیاد پیشت
-نمیخواد من امروز نیستم
-کجا میخوای بری؟
با بغضی که ته گلوم بود گفتم
-سره قبر مامانم
حرفی نزد و گفت
-مواظب خودت باش
بعد هم رفت، خیلی مهربون شده بود و نه به این شوریه شور نه به اون بی نمکی، ولی آنقدر افکارم بهم ریخته بود که نمیتونستم بشینم کارای کامران و بسنجم، نصفی لیوان چای و یک قرص استامینوفن خوردم و تاکسی گرفتم و راهی بهشت زهرا شدم و یک راست رفتم سمت قبر مامان و کنارش نشستم و شروع کردم باهاش حرف زدن و گریه کردن، آنقدر غرق صحبت با مامان بودم که نفهمیدم کی زمان گذشت که با صدای زنگ گوشیم برگشتم و دیدم کیمیاست، دکمه ی اتصال و زدم و با صدای گرفتم گفتم
-جانم؟
-سلام عزیزم کجایی؟
-بهشت زهرا
-بیام دنبالت؟
-نه تو برو خونتون استراحت کن خسته ای
-من با این حالت تورو تنها نمیزارم
-خوبم به خدا اصلا من شاید نیام خونه
-خیالم راحت باشه؟
-آره عزیزم
-باشه پس مواظب خودت باش خداحافظ
-خداحافظ
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:89 -حوصله ندارم میخوام بخوابم رفتی بی زحمت درم ببند خواستم پاشم که همزمان
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:90
تا نزدیک های عصر اونجا بودم و دلم نمیخواست از اونجا پاشم و زل زده بودم به قبر مامان و باهاش حرف میزدم
-مامان گلم الهی قربونت بشم چرا آنقدر زود تنهام گذاشتی؟من بدون تو چیکار کنم؟ به کجا برم؟کجا رو دارم برم؟
سرم و گذاشتم روی قبر مامان و نفهمیدم چقدر گریه کردم که خوابم برد و با صدا زدن کسی از خواب پریدم
-دخترم؟دخترم؟
نگاهم و به آقای مسنی که اونجا ایستاده بود دادم و کمی دور و برم و نگاه کردم که فهمیدم شب شده، سریع از جام پاشدم و گفتم
-بله؟
-چرا اینجایی؟خطرناکه تنهایی
نگاهی به دور و برم کردم که خیلی تاریک بود و فقط با اون چراغ کم نور مرده کمی دیده میشد واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که پیرمرد گفت
-بیا باهم بریم زنگ بزن کس و کارت بیان دنبالت
کلمه ی کس و کار و خوب گفت
دنبالش راه افتادم و رسیدیم به یک غرفه ی کوچیک که نگاهی به من کرد و گفت
-تلفن داری اگه نداری بیا از اینجا تلفن بزن
-نیازی نیست خودم میرم
حرفی نزد که نگاهی به گوشیم کردم یک عالمه تماس بی پاسخ داشتم، خواستم برم که با ماشینی که ایستاد و کامران ازش اومد بیرون کنار غرفه ایستادم، کامران اومد سمتم و گفت
-چرا گوشیت و بر نمیداری؟
-نفهمیدم
کلافه دستی به داخل موهاش برد و گفت
-از بس که...
ادامش و نگفت و فقط یک استغفرالله گفت که پیرمردی که کنارم بود رو به کامران گفت
-ول کنین بابا جان حالا که چیزی نشده، دخترم توهم تنها نیا اینجا خطرناکه
نگاه مهربونی بهش کردم که کامران رو به پیرمرد گفت
-چشم ممنونم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:90 تا نزدیک های عصر اونجا بودم و دلم نمیخواست از اونجا پاشم و زل زده بودم
تقدیم نگاهتون🌼☝️🏻
۱۰ پارت جبرانی دیروز😉
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a