eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
410 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
دِلـَم‌هـَوآ؎شھـٰآدَت‌ڪِه‌مۍ‌ڪنـَد پنـٰآه‌میبـَرم‌بـِه‌چـٰآدرم‌ڪِه‌تـٰآآسـمان‌راه‌دآرد..🕊 •°
🕊 • شما کہ در جلوَت دوست انس یافته اید... دستۍ بر دل هاے خستہ ے ما برآورید...🍃 ✨♥️
••• - مـےدونی‌روز‌قیامـت،چـے‌دردناڪ‌ترہ؟! +اینکـہ‌خودِواقعـیت‌،همـون‌‌لحظهہ بیاد‌وایسہ‌جلوت‌بگہ‌:تو‌قـرار‌بود‌من‌بشـے چے‌کار‌کردی‌باخودت🚶🏻‍♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی: 📖 مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند . دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.... 📚 سلام بر ابراهیم
یکی‌میگفت‌حِس‌میڪنم‌ازامام‌زمانَم‌دورشدم..! دیگه‌اون‌نوڪرقبل‌نیستم...:)) رفیق‌یه‌نگاه‌به‌قَلبت‌بندازببین‌اصلاجایی‌برای «مهدی»فاطِمه‌عج‌گذاشتی‌یانه؟!
‏نوشتہ‌بود:وَاِنَّ‌مَعَ‌العُسرِیُسرۍٰ یعنےاگھ‌خُ‌ـدانِعمت‌سَختےروداده، بہ‌همراهِش‌امام‌حُ‌ـسِین‌"؏"روهم‌دادھ . . !(꧇"💔
معلم‌گفت:ضمایررانام‌ببر. گفتم‌:من،من،من . . گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند؟! گفتم:همہ‌رفتندڪربلا ‌‹‌‌فقط‌من‌جاماندھ‌ام!(:🖐🏼💔-›
به وقت رمان عاشقی زودگذر👇🏻🌼
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part138 داخل حیاط دانشگاه بودم که یکی از همکلاسی ها که خیلی دختر باحالی بود و
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 تمام وسایل خونه رو مرتب چیدیم با کمک مامان و مامان زهرا و هستی و نامزد کیان.... خونمون خیلی قشنگ شده بود همونی شده بود که میخواستم.... منو حمید هم رفته بودیم سر خونه زندگی خودمون...بودن حمید برام ارامش داشت حتی وقت هایی که نبود عطر تلخش معنی زندگی رو برام داشت.... ❤️🔥.... داشتم وضعیت یکی از بیمار ها رو چِک میکردم که یکی از پرستار ها اومد تو اتاق و گفت=خانم دکتر همسرتون زنگ زدن منتظر هستن +شما برو منم الان میام... سِرُم بیمار رو‌ که زدم رفتم قسمت پذیرش و عینکم رو‌ برداشتم تلفن رو جواب دادم=جانم حمید حمید=سلام علیکم خانم خانما خوبی +فداتشم ممنونم شما خوبی حمید=خدانکنه...الحمدالله کارت تموم نشده؟ +من ساعت ۵ عمل دارم یعنی دو دقیقه دیگه ساعت ۶ هم تموم میشه چون زیاد عمل سختی نیست حمید=خسته نباشی....میدونی دلم چی میخواد؟ +نه چی؟ حمید=از اون قورمه سبزی ها که درست میکنی آدم از خوردنش سیر نمیشه +🤣شِکمو....الان سفارش غذا دادی اره؟ حمید=نه فقط گفتم دلم میخواد حالا دیگه خودت میدونی 😅 +چشم آقا شما امر کن... من کارم تموم بشه میرم خونه سفارش شما رو انجام میدم...حمیدجان من برم عمل شروع شد حمید=برو به سلامت... . . . . خداروشکر عمل راحتی بود....سریع لباسم رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت خونه.... تا رسیدیم وسایل غذا رو آماده کردم و شروع کردم درست کردن.... داشتم کاهو ها رو تزئین میکردم که صدای چرخش کلید اومد... حمید=به به ببین چه رنگ و بویی راه انداخته خانم دکتر +سلام علیکم....الان فقط شما رنگ و بو غذا رو متوجه میشی؟ حمید=نه کی گفتع؟ من گل خودم رو از چند سال پیش دیدم و پسندیدم +بسه بسه برو لباس عوض کن تا میز رو بچنیم... میز رو چیدم و شمع ها رو روشن کردم....همیشه عادتم بود شمع روشن کنم چون ارامش خاصی رو بهم تزریق میکرد... +شِکمو جان بفرما غذا حمید=لقب جدیده...اومدم... در سکوت کامل داشتیم غذا می‌خوردیم که حمید گفت=کیانا میخوام درباره یک موضوع باهات صحبت کنم... +بفرما... حمید=ازت میخوام که فقط به حرفام توجه کنی وقتی صحبتم تموم شد هرچی دوست داری بگو +نکنه زن میخوای بگیری😂 حمید =مسخره‌جان چه ربطی داره آخه همیشه دوغ و ربط میدی به کله پاچه😂 +والا طوری صحبت میکنی من این طوری متوجه میشم😅 حمید=ببین کیانا دارم جدی صحبت میکنم ازت هم میخوام جدی به حرفام گوش کنی.... 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part139 تمام وسایل خونه رو مرتب چیدیم با کمک مامان و مامان زهرا و هستی و نامزد
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 حمید جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن=ببین کیانا خودت هم میدونی که از هرچیزی که دارم برام مهمتر و باارزش تری و نظرت هم برام با ارزشمنده....ببین یادته اون موقعه که نامزد بودیم گفتم که شاید دیگه تو این دنیا نباشم بعد گفتی دلیل این حرف رو بگو و بعد منم قضیه سوریه و اون دوستم رو بهت گفتم...اون موقعه قسمت نشد که برم....ببین سه روز دیگه ماموریت دارم اونم سوریه رضایت تو و مامان و بابا مهمه برام و رضایت شما یعنی اجازه من به ارزوی چند ساله که داشتم.... +حمید...چی میگی الان که موضوع داعش نسبت به قبل کمرنگ شده یعنی چی میخوام برم؟!!!!! حمید=اره کمرنگ شده ولی اینا دارن زیرآبی میرن باید جلوشون رو بگیریم یانه؟! +اون وقت تو میخوای بگیری؟!!اصلا این به کنار....تو که میخواستی بری و معلوم نیست بر میگردی یانه چرا زن گرفتی چرا اومدی سراغم...چرا؟!!!مگه منم آرزو نداشتم.... رسما دیگه داشتم حرف های آخرم رو‌ داد میزدم..... +حمید مگه من مسخره تو هستم....ارههه حمید=چرا این طوری میکنی اروم باش چیزی نشده که من که نرفتم هنوز .... با اشک های که روی گونه‌ام بود گفتم= نه من نفهم نفهمیدم که حرف های اون روزت تو حیاط یعنی چی؟؟؟رضایت میخوای اره رضایت میخوای؟!؛؛ باشه برو برو من مثل تو نیستم که ارزو های دیگران رو‌خراب کنم تو سرشون.... قاشق که دستم بود رو محکم انداختم تو بشقابم که بشقاب نصف شد و از اعصبانیت زیادم لیوان رو پرت کردم رو زمین و رفتم سمت اتاق قبل از اینکه وارد اتاق بشم برگشتم طرفش و گفتم=من رضایت میدم...برو از مامانت ایناهم رضایت بگیر بعد داد زدم و گفتم=برو..... حمید=من رضایت این طوری نمیخوام..رضایتی میخوام که از ته دلت باشه از ته قلبت باشه...من رضایت الکی نمیخوام کیانا اگه بگی نه نمیرم...ولی حسرت به دل میمونم.. رفتم سمتش و با مشت زدم به قفسه سینه اش و گفتم=برو برو رضایت دادم بروو...اصلا الان وسایلت رو خودم جمع میکنم...نمیخوام ارزو خراب کن کسی باشم...نمیخوام حسرت به دل باشی...نمیخوام آقا جان برو مگه رضایت نمیخوایی خوب دادم....دادم رضایت برووو در اتاق و محکم بستم و پشت در نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم اروم اروم اشک ریختم.... حمید عاشق بود عاشق اینکه بره عاشق این بود که حضرت زینب بطلبه و بره....عاشق این بود که بپره.... منم عاشق بودم...من عاشق کسی بود که خودش مجنون بود عاشق بود... میگن که دوتا عاشق حرف هم رو متوجه میشن...حرف دل هم رو میفهمن.... من حرف حمید رو میفهمیدم ولی اون لحظه دلم....قلبم...دیوانه شده بود....من حمید رو‌متوجه میشدم.....ولی..... به قول حمید آدم عاشق به عشقش میرسه... بغض داشتم...دلم پُر بود....دوست داشتم مامانم پیشم باشه و محکم بغلم کنه...دوست داشتم برم جایی و فریاد بکشم....فریاد بکشم که بلکه نفسم آزاد بشه...فریاد بکشم بلکه این بغض رَهایم کنه.... ولی من عاشق نبودم که متوجه نمیشدم...عاشق نبودم که درک نمیکردم.... { نباشی، حس باران رانمیفهمی فرق قفس با یک خیابان رانمیفهمی عاشق نباشی، میروی در جاده ها..اما معنای فصل برگ ریزان را نمیفهمی در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است عاشق نباشی، درد پنهان را نمیفهمی...💔 } 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷