[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_ونهم
_تو هم آدم اون هستی؟
-من آدم کسی نیستم.
آریا گفت:
-اونم مثل منه.بهترین دوستشو ازش گرفتی.
فاطمه به آریا گفت:
_من نه با اون،نه با دوستش و نه با دوست تو کاری نداشتم.خودشون اومدن سراغم.
آریا عصبانی شد:
_نازی اومد سراغت!!!...تو نبودی بعد از ظهر تابستان سوار ماشینت کردیش؟.. اون حتی برای ماشین تو دست بلند نکرد.. تو چرا سوارش کردی؟
فاطمه با آرامش گفت:
_من نازنین رو نمیشناختم..فاطمه با آرامش گفت:من نازنین رو نمیشناختم.. اون روز دختری رو سوار کردم که حجاب خیلی بدی داشت.اصلا نمیشد گفت حجاب داره.هر مردی رد میشد نگاهش میکرد.من سوارش کردم تا دو دقیقه کمتر تو خیابون بایسته.تا آدمهای بیشتری نببینش.
-اصلا به تو چه ربطی داشت؟
-به من ربط داشت.من #مسلمان هستم و #نباید از کنار این صحنه ها بی تفاوت بگذرم.
آریا عصبی قهقه ی بلندی زد و با تمسخر گفت:
-مسلمان.
چند قدم راه رفت.عصبی تر از قبل گفت:
_اون روز چی بهش گفتی که وقتی پیاده شد نازی سابق نبود؟
-من فقط میخواستم زودتر به جایی که میخواست برسونمش تا آدمای بیشتری نبیننش.نمیخواستم تغییرش بدم یا متقاعدش کنم اشتباه میکنه..فقط در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم.
آریا به افشین گفت:
-تو باور میکنی؟!
رو به فاطمه گفت:
-فقط درمورد درس و دانشگاه صحبت کردی و نازی عوض شد،آره؟!!
-بعدها خودش گفت چون من مثل بقیه باهاش رفتار نکردم با من دوست شد.
آریا عصبی داد زد:
_دوست؟!!...تو اونو به کشتن دادی.
صدای فاطمه هم بالا رفت.
-کسی که نازنین و شوهرشو کشت،تو بودی.
آریا فریاد زد:
_اون پسره عوضی شوهرش نبود..نازی مال من بود.قرار بود با من ازدواج کنه.تو کاری کردی که من یک سال بیفتم زندان. بعد اونقدر تو گوشش خوندی که چادری شد و حاضر شد با اون پسره عوضی ..
ادامه نداد.
-کسی که تو رو یک سال انداخت زندان، من نبودم..تو بارها مزاحم من و نازنین شده بودی.من به جرم مزاحمت ازت شکایت کردم.بخاطر خلاف های قبلت بود که یک سال حبس کشیدی،وگرنه هیچ کسی رو به جرم مزاحمت یک سال زندانی نمیکنن.
-خفه شو.
سیلی محکمی به صورت فاطمه زد.
-کاری میکنم از اینکه اون روز سوارش کردی پشیمان بشی.
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وهشتم _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي🚖 را ح
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_ونهم
_خسته نباشید
همه ار جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه
🔥نازی🔥 و زهرا به سمت بیرون رفتند
_دخترا آرایشم خوبه؟؟
مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت
_خوبه، میخوای برے جایي؟؟
زهرا تنه ای به نازی زد
_ڪلڪ کجا دارے میری؟؟
_اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند
_واه مهیا این چش شد
_بیخیال ولش ڪن بریم
_مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ☕️
ـــ باشه بریم😇
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش📲 بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف👜 درآورد
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود😟
جواب پیام را داده بود
_یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت😕
_بی مزه بازیش گرفته
_با ڪی صحبت مي کني تو
_هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ😋 بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند
_چقدر میشه
_حساب شده خانم
مهیا با تعجب😳 سرش را بالا آورد
_اشتباه شده حتما من حساب نڪردم😟
_نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن 🔥مهران صولتی🔥 و آن لبخند و نگاه مرموزش 😏اخم وحشتناڪی 😠به او انداخت و زود پول💴 را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد
_پسره عوضی😠
_باز چته غر میزنی☹️
_هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی🚖 تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
_مهیا
_جونم
_یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی
_من کی بهت دروغ گفتم بپرس
_اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی🙁
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
_بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده😐☝️
_باشه باشه بگو...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے