🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_162
✍🏻#فاطمه_شکیبا
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام
کند؛ به هق هق میافتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم
آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات
و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشک هایم در حرم میاندازم.
سبک میشوم و بوی
گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتی ست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
به جای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای سر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی
که بین دست ها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم می غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم
میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانیام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از دراین خانه جدا
نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃