eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
: خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارکشده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم آن هم حسابـے در باز میشود وطالب یکےیکےبیرون می آیند . میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم وسعی میکنم هرطور شده مرا ببینی. م روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی باالا می اورم. نگاهت بمن میخورد و رنگت به یکباره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســـــرت را میگردانی ســـــمت راســـــتت و چیزی به دوســـــتانت میگویی. یکدفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم _اقا؟... اقاسید...؟؟؟ اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم _اقا سید! علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من! به شانه ات میزند و باطعنه میگوید: سیدجون!؟ یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ای . دسته گل راطرفت میگیرم _ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ ارع همسر! برو اما یادت نره سوری! اومدی ابرو مو ببری؟ _چه آبروی؟؟؟خب چرا معرفیم نمیکنی؟؟؟ _ چرا جار بزنم زن رفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم _ حاالا که فعال نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت! نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با گل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگر بدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته! حاالا گلونمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو رفتم!؟ _ مستقیم نه! اما... همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ نه رضا،برید! االان میام و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی. _ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده. پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #چهارده من و خدای امیرحسین من #مسلمان شدم و به خدای امی
قســـــــمٺ دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: _این ساختمان، ✨مکتب نرجسه.✨ محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . سفر و و اضطراب من با بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... . به قلم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے