[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_بیست_هفتم
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_هشتم
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم ...
- یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید.... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم
و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود ...
به ساعتم نگاه کردم ...
- این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ...
-و من گفتم این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید ...
جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم
وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا ...
خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور ...
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ...
در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی ...
- شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید ...
- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید ...
خنده اش گرفت ...
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم ...
چند لحظه مکث کردم ...
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلا دزدهای زرنگی نیستن ...
و از جا بلند شدم ...
ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_هفتم پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رف
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_هشتم
مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاقات بد را با آب بشورد و به زندگی قبلی و معمولی خودشان برگردند،اما نه.
تصور این که علی اش نمی تواند مثل قبل غذا بخورد و باید با سرنگ مواد غذایی لازم بدنش به او تزریق شود حالش را بدتر و بدتر می کرد.
این تصور وقتی بیشتر اذیتش می کرد که به خوش خوراک و خوش غذا بودن جانش فکر می کرد. 😭
یادش آمد خاطره ی چند روز قبل را که شاگرد علی تعریف کرده بود.
(دانش آموز گفت:" اقا خیلی یادته؟! اون روز عصبانی شده بودی و توی گوشم زدین؟!!😁"
مادر تعجب کرده بود،😳درست شنیده بود؟! علی اش که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید سیلی به گوش شاگردش زده؟!😳آن هم وقتی انقدر با شاگردانش رفیق و بی نهایت مهربان بود .
علی لبخندی زد و خجالت کشید، سرش را پایین انداخت.
دانش آموز که تعجب مادر را دید ادامه داد:" اخه میدونین کار من خیلی اشتباه بود،با مامانم دعوام شده بود و حسابی عصبانی بودم ،از خونه بیرون زده بودم و پیش اقا خلیلی اومدم، ماجرای جر وبحث با مامانم را برای ایشون تعریف کردم،اینقدر عصبانی بودم که لابه لای حرفهایم چند ناسزا به مامانم نسبت دادم😔،آقا خلیلی یک لحظه کنترلشون را از دست دادن و یک کشیده زیر گوشم خواباندن 😂، و با عصبانیت گفتن:" این و زدم تا یادت بمونه مادرت هر ادمی هم که باشه حتی اگه بد باشه تو نباید بهش ناسزا بگی و حرف بد بزنی،😠😡 فهمیدی؟!" اما 😔چیزی نگذشت کمتر از یک دقیقه که از اینکه زده توی گوشم ناراحت شدن و اومدن کنارم و گفتن:" میای بریم؟ گفتم :" کجا؟!" خندیدن و گفتن:" خوراکی بخوریم😃،اصلا هر چی دوست داری و دلت میخواد بگو برات بخرم و باهم بخوریم من خیلی خوش خوراکم🙂😉" بعد هم با هم رفتیم به یک مغازه ،و با پول خودشون هر خوراکی که می خواستم برام خریدن و باهم خوردیم و اینقدر شوخی کردن و من و خندوندن که ببخشمشون و از دلم در بیارن، آقا خلیلی خیلی مهربونن خیلی😔، رفتار من اشتباه بود اما ایشون از دلم ناراحتی اون سیلی را در آوردن "
مادر که به خودش آمد صورتش خیس اشک بود 😭...اما..
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده