eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
422 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_بیست_ششم دو
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ... دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ... هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ... پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ... در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ... رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ... من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ... به پشتی صندلی تکیه دادم ... - زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ... چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ... - خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ... با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ... خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ... و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ... - این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ... امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ... چشم هام رو باز کردم ... - همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ... سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_پنجم و شیشم مادر و علی بعد از عیادت از استا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رفت،و مادر با شنیدن اسم احسان شاه قاسمی دوباره در فکر فرو رفت . دو دستش را روی کابینت گذاشت و تکیه داد،به یاد شب نیمه شعبان افتاد که ناگهان نگرانی و دلشوره ی عجیبی در دلش حاکم شده بود اما دلیلش را نمی دانست. فقط حس می کرد اتفاق بدی افتاده ،حس مادرانه اش درست می گفت؛ در همان لحظه ها علی اش زیر دست و پای اراذل و اوباش کتک می خورد. یاد صدای زنگ تلفن نیمه شب ،و یا حسین گفتن پدر حالش را بد کرد. جلوی چشمش مجسم شد که وارد اورژانس شده بود و با گریه و نگرانی سراغ پسرش را از شاگرد علی می پرسید. و شاگرد بیچاره با گریه گفت:" خانم خلیلی صبر کنید، الان آقا را میارن 😭." اما منتظر نماند و با عجله در اتاق را باز کرد وعلی را روی تخت غرق خون دید😭،نزدیک بود بیهوش شود،انگار قلبش را از سینه اش بیرون آوردند و صدای نفس هایش که نامنظم بود به گوش دکترها و پرستاران رسید. مادر سرش را گرفت و سعی می کرد خودش را سرگرم کاری کند تا ان شب تلخ را فراموش کند ،اما نه ،انگار این اسم تمام آن صحنه های دردناک را زنده کرده بود. یادش آمدصدای ناله و جیغش فضای بیمارستان را پر کرد، و استاد علی با عصبانیت جلو آمد و گفت:" حاج خانوم بیا بیرون از اتاق!😡" و او بی معطلی و با جیغ و گریه گفت:" بچه ام داره میمیره، چطور بیام بیرون😭!؟ علی 😭" و استاد که بی اختیار با صدای بلند گفت:" اگه اینجا بمونین بچه تون زنده میشه،😡!!؟" و او در سر جایش میخکوب شد.و فقط گریه حالش را می فهمید 😭. استاد نفسی کشید تا آرام شود،و با صدای آرام گفت،:" حاج خانوم بیا بیرون، بزارین پرستارها و دکترها کارشون و بکنن،مزاحمشون نشیم تا حواسشون پرت نشه،بیاین بیرون مادر😢." خودش هم می دانست کارش اشتباه است،اما دست خودش نبود،پاره ی تنش در حال جان دادن بود. حسی شبیه بی قراری و بی تابی در آن لحظات مونس و همدمش شده بود،انگار داشت هدیه ی خدایی شان از کنارشان می رفت. او حاضر بود برای زنده ماندن جانش هر کاری بکند،هر کاری ،حتی جانش را فدایش کند اما علی اش زنده بماند. صدای مبینا مادر را به خود اورد،سریع صورتش را برگرداند و مشغول ظرف شستن شد تا اشک هایش را دخترش نبیند،آخر طفل معصوم که تقصیری نداشت،باید کودکی می کرد نه که دردها و غصه هایشان را ببیند، اما افسوس که تیغ نابرادر زندگی را به کامشان تلخ کرده بود. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده