[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_چهاردهم دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خو
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_پانزده
پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!"
مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم."
پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂."
مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉."
صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود.
مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار ..
اشک امانش را بریده بود 😭
علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔.
علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود.
کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست.
علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت.
برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید.
صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘."
مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭
ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد.
شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند.
پرستار ICV بود .
_الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا...
مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱..
علی ام چی شده؟؟
نکنه. ..😭😭😭
شاید بچه ام😱😭😭😭😭.."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده