eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_چهاردهم دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خو
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!" مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم." پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂." مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉." صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود. مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار .. اشک امانش را بریده بود 😭 علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔. علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود. کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست. علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت. برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید. صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘." مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭 ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد. شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند. پرستار ICV بود . _الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا... مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱.. علی ام چی شده؟؟ نکنه. ‌..😭😭😭 شاید بچه ام😱😭😭😭😭.." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده