🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_148
✍🏻#فاطمه_شکیبا
میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد
است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر
برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی آورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س)
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه ها با ذوق
خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمی آورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه
قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم! دوباره از خودم و دست به گردن
آویخته اش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم هم پای
حامد می آید؛ طاقت نمی آورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه
میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی:
من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃