🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_151
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی(بلندشو) تا کولت کنم! بذار بعدا
شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی
علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجز
راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و
گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کل های پسر انهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیهاند، اما من خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند: از قدیم گفتن خواهر دلش به
برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک
میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و می نالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط مجروح
جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل
شهید میشه! خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃