🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_152
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده و
کتف هایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان
مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمی آورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به
طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون
میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
....
صدای پچ پچ اشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم
خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و
مجردی تشریف برده اند خرید و بعد حرم!😊
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه
میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می آید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول
خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی
بشید، دلخور بشید... علیا م نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم
بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃