🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_156
✍🏻#فاطمه_شکیبا
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیده ام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
- آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست!
مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و رودهاش را میکشم بیرون! حامد هم حرفی
نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن درمی آورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش! وقتی او
را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد.
انگار کم کم
باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ای ها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ
میزند و میپرسد: چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی
پوسترها شده؛ زیباتر از آنها... گوشیام را درمی آورم: برو اونجا وایسا که چیزی
پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه صادر
میکنم لباسش را عوض کند.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃