[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_160 ✍🏻#فاطمه_شکیبا -چشم. - خوراکی خوردی یادم کن! - مگه دارم میرم ار
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_161
✍🏻#فاطمه_شکیبا
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان خنده های
شیرین.
دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم درمی آورم و بالا
میگیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند، با
اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم
میکند؛ آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است
که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ اینبار
هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم
سخت است، باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم حرم، وداع چقدر سخت است...
آیینه ها، چلچراغ ها، معرق ها و سنگ های قشنگ
مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار میایستم؛ گله مندانه
نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃